ناهماهنگ



دور خودت یه خط بکش .

وقتی .

به قول شاعر یه حالتیه که :

از این همه صدای بد،
اخبار بد انگار.
.
هر گوشه بگریزیم هم
سرسام می‌گیریم!

مونا برزویی

مثلا وقتی نمیتونی زیر بارون قدم بزنی .

لااقل به صدای رعد و برقش گوش کن.به صدای خوردنش به شیشه .

و دنیایی که دنیای من نیس.

دنیای من اتنخاب های من از دنیای بیرونه.

چطور بگم.

بیخیال.

پر حرفی نمیکنم.

به خودتون برسید .بیشتر از روزای دیگه!

 


همه چیز رمان های روسی رو دوست دارم.

همه چیز ادبیات روسیه واسم شگفت انگیزه.

جز .

اسم شخصیتا.

انقددددد خوندن اسم شخصیتا واسم سخته و چشمم روشون گیر میکنه که اول از همه خودم روشون اسم میذارم.

الان نصف شخصیتای رمانای داستایوفسکی تو ذهنم اسمشون فرامرز و فریبرز و خسروئه‌‌.چه معنی میده من کف کنم تا اسم اینا رو بخوووونم.اف اف اف.


 
من وسیب ها با هم رسیده ایم!

محبوب من! کجا دنبال روزهای خوب بگردیم؟ شاید شبی است که زیر نقاب روز پنهان است. دراز شبی که با نقاب روز، چهره پوشانده است. 
محبوب من! جرأت شکوه ای نیست، اما من از اول می دانستم که هرروز صبح زود، خورشید می آید، فقط برای دیدن شما. از اول می دانستم که آیینه ها فقط می خواهند شما را ببینند. خودم از دورها دیده ام، همین که می گذرید،کوه ها پیش پای شما زانو می زنند.
محبوب من! حالا دیگر،همۀ آن کوه ها را باد برده است.
محبوب من! یادش به خیر. عاشقی را می شناختم، هرشب دیوارها را می خورد، قفل ها و زنجیرها را می خورد، پای خود را به کوچه محبوب می رسانید؛ آهی می کشید و پیش از برآمدن آفتاب، سراسیمه به چاردیواری تنگ خود برمی گشت. 
محبوب من! گاهی من وسیب ها با هم رسیده ایم و باز شما را ندیده اییم.
محبوب من! شماکه رفتید، قند وشکر هم رفتند، ونسل عسل، به کلی منقرض گردید. دیگر شیرینی ای پیدا نمی شود.
شما که رفتید، خنده ها هم رفتند. بوسه ها پیرشدند. زندگی هم ‌تا اطلاع ثانوی، تعطیل شده است.
محبوب من!
دست هایمان را گم کرده ایم. چشم ها، گوش ها و دهان هایمان را گم کرده ایم. روی زمین، نشانه ای از ما نیست. فقط دراعماق ریشه هامان به هم پیچیده اند و انتظار فصل روییدن را می کشند. ما به اتفاق، سر از اعماق بیرون می کشیم، ‌قد می کشیم و دیگر تبری جلودار قد کشیدن مان نیست. ما قد می کشیممم…… یادش به خیر، آن سال ها برایت شعبده بازی می کردم. باتوم پتسبانی را تبدیل به دسته گلی رنگی کردم و شما غش غش خندیدی. کلاهی کبوتری درآوردم، از،،،،
اکنون سالهاست که ازهم دوریم. من متر برداشته ام، ‌رفته و دوری خودمان را متر زده ام،. ما خیلی از هم دوریم. چنان که هیچ متری قادربه گرفتن اندازه این دوری ها نیست.

از 

اینجا


دستش رو آورد بالا.

محکم.و با قدرت.

نزدیک صورتم .

تو خودم جمع شده بودم.

واکنش طبیعی هر کسی به ضربه ای که نزدیکه.

چشمامو رو هم فشااار دادم.تا نبینم.

دیدم گرمای دستاش هست.روی گونه ام.اما ضربه ای .نبود!

چشم که باز کردم اشکام ریخت.تقصیر من بود .اما نه اونطور که همه فکر میکردن .اون موقع بلد نبودم عین ادم حرف بزنم!به جاش یه رو داشتم که سنگ پای قزوین جلوش لنگ مینداخت ویه عداوت همیشگی باعث این اتفاق شده بود و من همیشه محکوم بودم! به خاطر حرفایی که از فیلترینگ مغزم رد نمیشد!

ضربه ای در کار نبود‌دستاش نیم سانتی متری صورتم مشت شده بود.

پلکاشو فشار میداد .وقتی چشماشو باز کرد دیدم مویرگای چشمشو که به خون نشسته .

گفتم .تقصیر من.نبود!منو نزن!

دستشو انداخت پایین .برگشت و گفت فاطمه ها رو سیلی نمیزنن.!

اسمتو گذاشتم فاطمه که صورتت حتی واسه دستای خودم حرمت داشته باشه.

گفتم بابا من بی تقصیرم!من دروغ نگفتم.من خواستم .دستشو اورد بالا گفت میدونم.!بسه.فعلا برو.بعدا بیا!

تقصیر خودم بود.اون شب!مامان گفت نباید انقدر بی ادبانه راجع به کسی که نباید حرف میزدم.اما عصبانیت اجازه نداد.

اما یه چیزی رو فهمیدم.باباها.عاشق ترین و دلبر ترینن.خدا نگهشون داره واسمون.

.اونایی که رفتنو هم روحشونو شاد کنه

ماشاءالله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم

اینکه این عنوان رو  انتخاب کردم.

به خاطر اینه که .

فک میکنم.

بابا از اون یل هاییه که هیچ وقت فرار نکرد.بابا یه سربازه که همیشه جنگیده.مثل خیلی از باباهای دیگه .و برعکس خیلی از باباهای دیگه!

همین

 


پارسال این موقع ها شایدم قبل تر.آره.بهمن .کربلا بودیم.

یادش بخیر اون موقع ها.نه خبری از مریضی بود ‌نه همه این اتفاقای بد . .تف به ریا.ویلچیر ماتی رو هل میدادم تو حرم.تو کربلا و نجف خود خادما ویلچیرو تحویل میگرفتن و همراه ها پشت سرشون یه زیارت حسابی میکردن و بر میگشتن.ولی کاظمین باید خودم ویلچیرو میرسوندم به ضریح!

قشنگ ساق پای خانوما رو نشونه میگرفتم!به قول مامان نشونه میگرفتم هم انقدر عدل نمیخورد تو پر و پای مردم.

هی عفوا عفوا گویان جیغ مردمو درمیاوردم!

ماتی میگفت فاطمه بذار من پیاده شم!گفتم خاااک  بر سر من شما الان پیاده شی همه منو یه فصل کتک میزنن اینجا.!

به عربی چه فحشایی که نخوردم.یادش بخیر‌.

الان داشتم به این فکر میکردم اگر یکی از اون ناله نفرین ها در محضر امامین درگیر شده باشه .همه این بدبیاریا توجیه خواهد داشت!

.

دلم واااقعااا واسه کاظمین تنگ شده.خیلیییییی دوست داشتنیه.خیلیییییی.بوی مشهد میاد همش.

انقدددد که این دوتا امام ماهن حد نداره.

خدا قسمت هممون کنه.زیارتشونو.

.

خیلی دلم کربلا میخواد.همش یاد خاطره هاش میوفتم.گریه ام با خنده قاطی میشه‌.


بعد این دو هفته .

دیگه باید با کاردک از رو زمین جمع شم.

خواب تا ساعت ۱۰ و بعدش تقریبا یللی تللی و ول گردی تو خونه.

تلویزیون وgameو رمان

نه که رمان خوندن بد باشه ها.ولی عجیب دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره!

دیروز با داداش رفتیم دور دور.خبابونای اصلی شهر خاااک مرده پاشیده بودن!

با اینکه راحت ترین رانندگی عمرم بود و پشه تو خیابون پر نمیزد چه برسه به عابر ولی به شدت دلم گرفت.دوستم زنگ‌زده .میگم حالم خوش نیس.میگه مشخصه!میگم از کجا.میگه از صدات .از کلماتت حرف زدنت و غیره.

خیلی دلقک بازی درآورد ولی .من همینطوری

حتی یه caseدکتر معرفی کرد که دنبال اینه که بعد عید ازدواج کنه.حتی گفت که از من خوشش اومده حتی گفت که بی اجازه من عکس منو البته همون عکسی که مدرسه بیلبورد کرده بود وسط چهار راه.رو بهش نشون داده.و طرف گفته مطمئنی اینو به من میدن؟؟؟و هی انتظار داشت من بخندم ولی من بازم

گفتم ولم کن.من با کسی ۳۲ سالشه؟عمراااا ازدواج نمیکنم!دختر بازیا رو کرده.ول هاشو گشته .حالا میخواد زن بگیره؟خلاصه عصبی شدم و گفتم تو غلط کردی عکس منو نشونش دادی .و قطع کردم!

البته مامان گفت خب یه امتی دو هفته تمام عکس تو رو تو اون بنر دیدن.حالا این بدبخت رو چرا میزنی؟؟؟

دلم خوااااست اصن.

خلاصه یه اخلاق سگی پیدا کردم که از طرفی دلم واسه همه میتپه و از طرفی دلم نمیخواد هیچ کس باهام حرف بزنه.اصلا خراب.

خلاصه دوباره الی زنگ زد و دوباره جواب دادم و معذرت خواهی.

یکی نیس به من بگه احمق جون خب چرا کاری میکنی که بعدش مجبور شی معذرت بخوای؟

نتیجه این شد که پسره گفته من یه دختر مذهبی میخوام.خودشم مدهبی بوده و گویا فقط درس خونده و درس خونده و دنبال یه موقعیت ثابت میگشته واسه شغلش که ازدواج کنه.تو این شرایط گفته اگررر زنده موندم دیگه میخوام ازدواج کنم.الان  بدبخت تو خطره.زنگ زده به مامان دوستم و گفته تو رو خدا اگر شد برید با این دوست دخترتون صجبت کنین.خخخخ

عجیبه!

اون همه دختر دور و برش .همسن و سال خودش .گیر میدن به من که ۱۰ سال ازش کوچیک ترم.!توی شهر دیگه زندگی میکنم .رشتم متفاوته و .

پدر بزرگ محسوب میشه.

همسن داداش بزرگم.

هواااار من اصلا حرف این نسلو نمیفهمم.

خلاصه مامان گفت خب اگه بعد عید خوب شد اوضاع و زنده موند و زنده موندی !میگم بیان.!تحقیق و بررسی میکنیم شاید طرف واقعا ادم حسابی بود!

الان اعصابم خرابه.

به خاطر اوضاع .

به خاطر این شرطی که مامان گفت به شوخی ولی دلگیر بود.زنده موند!زنده موندی!

اه.لعنت!ترجیح میدم game بازی کنم و اصلااا به هیچی فکر نکنم!

اوضاع خیلی بده!

خیلییییی.

ولی من میخوام دووور خودم یه خط بکشم.مثل سابق!

از هیچی خبر دار نشم.

به هیچ فکر نکنم.

حتی به ازدواج.نههههه به خصوص به ازدواج!


سرزده آمد به مهمانی همانی که زمانی.

دستپاچه می‌شوم از این ورود ناگهانی


خسته ی راه است و تنها آمده چرتی بخوابد

من غبار آلود در پیراهن خانه‌تکانی


مادرم راه اتاقم را نشانش می‌دهد، من

مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشانی


می‌نشینم گوشه‌ای از آشپزخانه هراسان

امشب از دلشوره‌ها تا صبح دارم داستانی


وای آن نقاشی چسبیده بر در را نبینی

آه! آن تک‌بیت‌های روی میزم را نخوانی


آن پرِ لای کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر

آن نشانِ لای قرآن، خط دور لن ترانی»

 
صفحه‌ی آهنگ محبوبش که می‌گفتم ندارم

وای. وای از یاد ایامی که در گلشن فغانی.»

 
نه! تو را جان همان که دوستش داری کمد را

وا نکن. آن نامه‌ها و شعرهای امتحانی


نامه‌های خط خطی با تمبرهای عاشقانه

شعرهایی با ردیف شک‌برانگیز فلانی»


غرق افکارم، اذان صبح می‌گویند، ای وای!

جانمازم! آن دعایی که. نمی‌خواهم بدانی!

انسیه سادات هاشمی

.

عنوان بی ربطه.

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

خود شعرم بی ربطه.

اصلا فقط به خاطر لفظ خانه تکانی به کار رفته توش نشرش دادم.

مثلا!


۱_داداش با شلوار کردی وایمیسه جلو تابلو وایت برد من.میگه از کمر به پایینو نگیر.میگم اوکی .شروع میکنه مرور کردن واسه درس دادن به بچه ها!

میگم خب برادر من یه شلوار معلمی طور بپوش آبرومون نره.

میگه زوم کن .حرف نزن!

شروع میکنه اول فیلم به بچه ها میگه درس بخونین و دستاتونو خوب بشورید.!

ینی من شاگرد این بودماااا.ایستگاش میکردم نافررررم!

+شلوار کردی نبود!پیژامه بود!خخخخ

والا شلوار کردی خیلی هم ادم حسابی طوره!

.

۲_تقریبا شبیه جغد شدم.

تازه شبا به هوش میام.

و کتاب میخونم و مینویسم !البته جغدا کتاب نمیخونن.ولی خوب دقت میکنن .مث من!دیروز بیسکوییت آوردم تو اتاق شب بخورم.الان یه مسیییر طولانی مورچه داره بیسکوییتا رو میبره واسه زن و بچه اش!منم دقتم رو اوناس!

+قاطی کردم دارم چرت میبافم!دیوونه شدم!از استرس زیاد یه قسمتایی از کیت مغزم نیم سوز شده!

۳_من هنوز میترسم!

۴_از عصر جدید منتفرم.از همه مسابقه های استعداد یابی دنیا متنفرم!چون باعث میشه به این فکر کنم که هیچ استعدادی ندارم!ای خدا بگم چیتون نکنه با این برنامه هاتون!

۵_

نسل پشتِ نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم!
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است!

فاضل نظری


عزیزترینم!
مثل جنگ های جهانی
مثل سال‌های وبا
مثل روزهای قرنطینه
مثل شب‌های دلتنگی
خواهد گذشت
تمام خواهد شد
این روزهای تلخ نیز!
تنها عشق خواهد ماند
و بوسه های ناتمام
و یک آغوشِ گرمِ همیشگی.

#طاهره_اباذری_هریس

+دیروز پشت تلفن بهم میگفت فاطی اگه از این مهلکه جون سالم به در بردم‌میخوام بهش بگم دوستش دارم!دنیا به این مخفی کاریا نمی ارزه!دارم به این فکر میکنم اگه بمیرم هیچی از زنده بودن نفهمیدم.

میخواستم بهش بگم.الان بگو!همه چی درست بشه.دوباره میشی همون آدم سابق !

"آخه خنگ!طرف پسرخالشه.یه بارم ازش خواستگاری کرده!بعد این طاقچه بالا اومده که نه.پسره هم ترسیده بین خانواده ها شکر آب شه دیگه پیگیری نکرده!حالا تو این بلبشو میخواد بهش بگه غلط کردم!یکی نیس بگه خب حمال تو که میخوایش دیگه چرا میگی نه!دیوااانه"


ماشین ترمز میکنه جلوی یه در آهنی بزرگ و ترسناک که یه زنجیر چند دور تا دورش پیچیده شده و تاریکی هوا واضح ترین تصویری که به نمایش میذاره همینه.

میگم اینجا کجاس؟

میگه برج قربان.

با ترس و لرز میگم پ کو برجش؟

میگه اگه نترسی و پنجره رو بدی پایین میبینیش .

توی تاریکی و نور کمی که از ماشین به رو به رو میتابه یه تیرگی مداد شکل میبینم.و تن و بدنم به رعشه میوفته

میگم اینجا گوره؟

میگه بلی.

میگم خب نثار روحشون صلوات. دیدم .میشه بریم؟

دنده رو جا میزنه و میگه بی ذوق.فکر کردم از جاهای تاریخی خوشت میاد.

آب دهنمو قورت میدم و از ترس برمیگردم طرف خودش.میگم خو.شم میاد!فقط یه کم دیر وقته .میدونی؟میشه پنجره رو بدم بالا؟

میخنده و میگه.از ترس کرونا باید ۱۲ شب به بعد بیارمت یه هوایی بخوری بچه!

میگم ممنون.!لطف کردی.چراغای خیابونا که همه جا رو روشن میکنه میگم من تاحالا نمیدونستم یه همچین جایی تو شهر هس!چی بود این؟میگه نمیدونم ولی فک کنم جای مهمی بود!میگم خب .پس از کجا میدونی گوره؟میگه خب بالای یه جای خالی که گنبد مدادی درست نمیکنن.!فک کن قبر بوعلی.قبر نبود؟میشه؟

میخندم.میگم از معماریش برمیاد مال دوره سلجوقیان باشه.

پوزخند میزنه میگه .سرهوا یه چیزی گفتیاااا.باشه.تو تاریخ سرت میشه!

میگم حرف نزن سرچ کن و ضایع شوووو.

میزنه کنار.

دوباره تنم شروع میکنه لرزیدن میگم چرا واستادی؟حرکت کن.الان ویروس میشینه به جون ماشین.بددووو.

سر صبر‌موبایلشو درمیاره و شروع میکنه سرچ گردن و با دیدن عبارت دوره سلجوقیان چشماش گرد میشه.میگه شانسی گفتی؟

نگاهم به مردمیه که انگار نه انگار ساعت ۱۱ شبه .و میچرخن و از کنار ماشین رد میشن.با ترس میگم.آره.شانسی گفتم.برو!برووووو.

 

+ترس از مریضی عشقم به خیلی چیزا از جمله تاریخ رو ازبین برده!هعی.‌.البته ترس امشبم از تاریکی و قبرستون بودن اونجا هم بود.!بیشتر!

چقدر بده که من خیلی چیزا از جاهای تاریخی شهرم نمیدونم!

 


یه روزایی از زندگیم حس میکنم باید برم.از هرجایی که هستم!از هرکاری که میکنم .حس میکنم همه چی دلمو زده.یا بس شده واسم!

یه جورایی حس تنوع طلبی.تهور و هیجان .درمن قیام میکنه._بماند که زود هم فرو کش میکنه و فقط لازمه چند روزی یه کاری رو انجام بدم که تا به حال انجام ندادم.از خونه بیرون نیام که دست به کار خطرزایی بزنم تا تموم بشه این جنون .مثلا یه بار به سرم زده بود برم پشت بوم بلند ترین ساختمون شهر و از اونجا خونمونو پیدا کنم_ تحت تاثیر رمان ما تمامش میکنیم بودم.خخخ_

وبلاگ نویسی تمرین خوبی بود برای ادامه دادن.قطع نکردن و نبریدن!

فک کنم یه ساله که دارم مینویسم.چرت و پرت مزخرفات.به استثنای اشعار و آیات و دعاهایی که نوشتم.البته!

ولی قضیه از این قراره که حاااالم داره بهم میخوره.!از همه چی!از حقوق .از وبلاگم.از نقاشیای بی سرو ته و شبیه چش چش دو ابروم.از داستان نویسی و از همه این کارایی که میکنم.گاوایی هم که چن قلو زایمان میکنن و این کرونای بی مذهب هم نمیذاره من یه چرخی بخورم تو کتاب فروشیا و یه تنوعی به زندگی یه نواخت بدم.از طرف دیگه امروز استاد پیام دادن که تا ۲۴ اسفند دو تا داستان رو میز من باشه.ینی براش ایمیل کنم.که بفرسته واسه یکی دیگه.که بعد اگه بشه من عضو یه انجمن دیگه بشم که موفقیت روز افزون نصیبم شه!کنکور و المپیادم رو هواس.و من سعی میکنم یه کار جدید بکنم.که هیچ کاری به ذهنم نمیرسه!

ولی من بازم دارم تلاااش میکنم و تمرین میکنم ثابت قدم بودنو.ولی انگار باز سیر شدم.پس میزنم هرچی که دور و برمه.!

دست خودم نیس که.حالم خراب میشه بعد یه مدت.

مشاور میگفت فاصله گرفتن گاهی خوبه.اون وقت قدر چیزایی که دور و برتن بیشتر میدونی.راس میگه.تا قبل از این کرونای لعنتی من از اتوبوس متنفر بودم و از اینکه اون میله های کثافتو تو دستم بگیرم حالم بهم میخوردو یه مدت ماشین داداش یا بابا رو قرض گرفتم.تقریبا یه هفته.اما .حالا انقدددد دلم اتوبوس میخواد.و چرتای ثانیه ای که با هر دست انداز میپرید.از حرفای درگوشی که زیادی به گوش همه میرسید و من سوژه پیدا میکردم واسه داستانام و هر وقت که سوژه تو ذهنم نمیومد شال و کلاه میکردم و از اولین ایستگاه تا اخرین ایستگاه رو تو اتوبوس زیر زیرکی به حرف مردم گوش میدادم.درحالیکه تظاهر میکردم خوابم!من به درد بخور بودن اتوبوس رو قبول داشتم اما ازش بدم میومدو حالا که برگه سفید رو به رو م داره بهم پوزخند میزنه که امسالم نمیتونی عضو اون انجمن جهنمی بشی .دارم به این فکر میکنم کاااش یه بار دیگه سوار اتوبوس میشدم!

دارم سعی میکنم از چیزایی که دارم.کارایی که میکنم متنفر نباشم.

اما خسته ام کردن انگار!

همش دوست دارم بگم بسه!

حالابریم یه کار دیگه بکنیم!

اه.

باورم نمیشه که اون موقع که میخواستم اینجا رو دوباره بسازم ؟گفتم ایول این یکی رو تا اخر عمر هستم.ولی مثل بار قبل که تقریبا چند سال پیش بود.به نظرم خیلی کار عبث و مسخره ای میاد برام!ولی من دارم مبارزه میکنم و هنوز مینویسم!

نوشتن .استعاره از هرکاری که باید انجام بدم .استعاره از تنها کارایی که بلدم!

یاد این قسمت رمان جز از کل میوفتم اونجاش که میگفت:

باقیافه عصبانی انشای هملت را پسم داد.رسما به من صفر داده بود.با انشایم چیزی را که در نظرش تقدس داشت به سخره گرفته بودم:ویلیام شکسپیر.ته دلم میدانستم هملت اثر بی نظیری است ولی وقتی مجبور به کاری میشوم احساس میکنم قلاده گردنم انداخته اند و می افتم به تقلا کردن.مزخرف نویسی برایم یک جور سرکشی جزئی بود!

+فک نکنید این قسمت از اون رمان ب اون عظمت رو حفظ بودم.ورقش زدم تا پیداش کردم!


 ای آنکه گرهِ کار‌های فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و‌ای آن که سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد، و‌ای آن که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست.

سختی‌ها به قدرت تو به نرمی گرایند و به لطف تو اسباب کار‌ها فراهم آیند. فرمانِ الاهی به نیروی تو به انجام رسد، و چیزها، به اراده‌ی تو موجود شوند.

و خواستِ تو را، بی آن که بگویی، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نیست، بی آن که بگویی، رو بگردانند.

تویی آن که در کار‌های مهم بخوانندش، و در ناگواری‌ها بدو پناه برند. هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی، و هیچ اندوهی بر طرف نشود مگر تو آن را از دل برانی.‌

ای پروردگار من، اینک بلایی بر سرم فرود آمده که سنگینی‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردی گرفتار آمده‌ام که با آن مدارا نتوانم کرد. این همه را تو به نیروی خویش بر من وارد آورده‌ای و به سوی من روان کرده‌ای. آنچه تو بر من وارد آورده‌ای، هیچ کس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوی من روان کرده‌ای، هیچ کس برنگرداند.

دری را که تو بسته باشی. کَس نگشاید، و دری را که تو گشوده باشی، کَس نتواند بست. آن کار را که تو دشوار کنی، هیچ کس آسان نکند، و آن کس را که تو خوار گردانی، کسی مدد نرساند.

پس بر محمد و خاندانش درود فرست.‌ای پروردگار من، به احسانِ خویش دَرِ آسایش به روی من بگشا، و به نیروی خود، سختیِ اندوهم را درهم شکن، و در آنچه زبان شکایت بدان گشوده‌ام، به نیکی بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شیرینیِ استجابت بچشان، و از پیشِ خود، رحمت و گشایشی دلخواه به من ده، و راه بیرون شدن از این گرفتاری را پیش پایم نِه؛ و مرا به سبب گرفتاری، از انجام دادنِ واجبات و پیروی آیین خود بازمدار.‌ای پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بی‌طاقتم، و جانم از آن اندوه که نصیب من گردیده، آکنده است؛ و این در حالی است که تنها تو می‌توانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور کنی.

پس با من چنین کن، اگر چه شایسته‌ی آن نباشم،‌ای صاحب عرش بزرگ.

دعای هفتم صحیفه سجادیه

 


آدم ها می گذرند

آدم ها از چشم هایم می گذرند

و سایه ی یکایکشان

بر اعماق قلبم می افتد

مگر می شود

از این همه آدم

یکی تو نباشی

لابد من نمی شناسمت

وگرنه بعضی از این چشم ها

این گونه که می درخشند

می توانند چشم های تو باشند.

رسول یونان


میگم داداش به جان خودم این کرونا تموم بشه میرم پی فسق و فجور!رها میکنم خودمو.میرم یه دانشگاه دیگه.یه جای دیگه میرم پی یه کار دیگه که دوست دارم و._این سه نقطه خیلی حرفای بیشتری داشت_

میگه خوبه.روشن فکر شدی!دگم بازی درنمیاری!

میگم نه اتفاقا یه تاریکی مطلقی فکرم رو درهم پیچیده!خودمو نمیشناسم !انگار یه بغض فرو خورده دارم.که.

سوت میزنه میگه قربون لفظ قلم حرف زدن شما.میتونم باهاتون یه عکس بگیرم؟

میگم خیرررر!

میگه با بغض فرو خوردتون چطور؟؟؟


نمیدونم تو چه بی خبری ای از هزیون های امروزی اینجا رو غیرفعال کردم.

ولی میدونم قصدم غیر فعال کردن نبوده.فقط این روزا سردرد و غریبی حال و هوام که سعی میکنم بهش بی تفاوت باشم این بی اختیاری مجازی و بی تفاوتی حقیقی رو برام به همراه آورده.هر حرفی سخنی زدم این روزا بذارید به حساب مستی دستام.بازم این شوخی یخمک!

حال جسمیم اصلا خوب نیس.و کرونا نگرفتم!شکر خدا‌ولی یه  اختلالی تو وجودمه که تاوقتی این کرونای بی مذهب داره تو شهر و درمانگاهاش و بیمارستاناش جولون میده نمیتونم برم پی درمونش .نگفتم دل کسی بسوزه یا ترحم کسی بر انگیخته بشه .پس راجع بهش حرف نزنیم!خب؟

سعی میکنم کتاب بخونم اما نمیشه.امروز کلا دو دقیقه گوشی دستم بود.و اونم تو خواب و بیداری انگار حس حمله سایبری بهم دست داده اینجا رو غیر فعال کردم!عینهو جن زده ها!و باز به زور قرصهای ارامبخش بابا رفتم تو بیخبری!

واااقعاااا چرا؟

داشتم به این فکر میکردم ک؛

نمیدونم چرا هیچ وقت خودمو عضو هیچ گروه و دسته ای حس نکردم.

میرم تو کلاسا دانشگاه میشینم حس میکنم کلاس من نیست.استاد داره واسه بچه های خودش حرف میزنه منم اونجاها هستم.دارم گوش میدم.خودمو وبلاگ نویسم ندونستم و همش تو این بل بشوی بلاگی و چالش و واچالش _ابداع خودمه_و فالو و آنفالو منم دارم نظاره میکنم.میرم تو کلاسای داستان و انجمنای ادبی حس میکنم اونجا اعضای خودشو داره منم اون گوشه کنارا دارم از بیرون نگا میکنم.هیچ وقت هیچ جا حس عضو بودن و عضو موندن نکردم.حتی حس مالکیت هم دیر به دیر میاد سراغم .الان حس مالکیتم فقط روی الوندیه که تقریبا ۳ هفته اس ندیدمش.که اون حسم داره از بین میره!

ایرانی بودن رو استثنا کنید البته ها!چون تو این مورد حس عضویت بدجور چن وقته گریبانگیرمه!

عجیبه کل روزو خوابیدم و الان عین پلنگ مازندران هوشیارم!

چیکار باید کرد؟حوصلم سر رفت!

دنبال شعر میگردم واسه عنوان این پست .ولی حافظه ام هرچی میجوره نمیابه!گوگل میکنم.

توجهتونو جلب میکنم:

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند

در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم

چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت!

که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟!

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد؟

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم 

فاضل نظری


استاد داستان پیام داده انتظار میره امسال به جای چیزهای دیگه .برای هم کتاب ارسال کنیم به عنوان عیدی تا هم مطالعه کنیم و هم این روزها مفید باشه برای همه.

منم جواب دادم.واقعاااا انتظار میره استاد!بی زحمت امضا هم بکنید کتابو برام!

و استاد فقط سکوت.فقط نگاه.

 


بهار یعنی امید هنوز میتازد.

بهار یعنی چشم انتظاری برای روزهایی که میدانی قرار است بهتر از این باشد.

اصلا بهار شکوفه های درخت زرد آلوی حیاطمان است که به خاطر خانه نشینی به چشممان نیامده.اما میدانیم هست.میدانیم قرار است ثمر بدهد.در روزهایی که روشن تر از امروزخواهد بود.

بهار مثل قند هم میخورد میان روزگاری که زبانت حتی از توصیفش تلخ میشود.‌‌‌

با همه ترس ها.با همه تلخی ها اما میدانیم هیچ چیز نمیتواند جلوی آمدن بهار به خانه ها را .حتی در دوران "قرنطینه" بگیرد.!

.

امشب ساعت ۹ خوابیدم و طبیعیه که الان بیدار شم.حس کردم یه بوی عجیبی میزنه زیر بینیم.و وقتی پنجره رو باز کردم دیدم شکوفه های زرد آلو رو روی درخت.انگار واقعا دنیا هنوز میتونه جای خوبی برای زندگی باشه.این درختا .این درختا.❤

یه صدای خودستایی داره تو قلبم میگه:و بهاری که اردیبهشتش به نام من است‌.خخخخ

صبحت بخیر خودستاااا.

تو تاریکی اولش فک کردم برفه نشسته رو درخت.

حس عجیبیه .انگار این چن هفته تو  خواب زمستونی فرو رفتم.


دیشب تقریباااا ۳و نیم بود که خوابیدم

دلیلش هم واضح بود .تو کل سرم دعوا مرافعه بود.

بعد از کشیدن ۲ تا نقاشی و خوندن ۵۰ تا ایت الکرسی خوابم برد و البته بعد از یه میزان بالایی از گریه زاری و فحش و ناسزا به عالم و آدم.

.‌‌.

من نمیدونم چه روزی تصمیم گرفتم موسیقی متن بادیگارد رو بذارم واسه زنگ گوشیم.ساعت۹ صبح. ۷ نسل جد و پدر جدم اومد جلو چشمم.دیدم عزیزی از دوران دبیرستانم داره زنگ میزنه.خوابالود و خراب گفتم هاااا؟اسمش ملیکاس .داشتم دهن باز میکردم به بیراه و اینکه واقعا یه دوست دوران دبیرستان که هر ۵ ماه به ۵ ماه میبینیش آدم مناسبی واسه شوخی کردن نیس .گفت دنبال یه نفر میگردن بیاد واسه تیمشون بازی کنه .یه نفر کم دارن.اونم فوروارد قدرتی .گفتم جااااان تو این کرونا من هیییییچ جا نمیام.بعدشم باشگاه که تعطیله.گفت مسابقه واسه بعد ماه رمضونه.گفتم پ چرا الان به من زنگ‌زدی؟گفت میخواستم مطمئن شم میای.حالا من ای اصرار که من .وزن اضافه کردم.میدوئم نفسم میگیره.از اون اصرار که تا اردیبهشت خیلی مونده خودتو بساز.!تو ریباند تو خونت جریان داره و اینا!و البته به همین خاطر زود زنگ زده که حوصله نفس نفس زدن های منو نداره و من نمیدونم حالا که نمیشه حتی تا دانشگاه دویید چطوری نفس کم اوردنا و وزن لامصبو بیارم پایین.نه که خیلی بالا باشه ها.ولی بهم اثر میکنه!

چند وقت یه بار میرم مسابقه هاشونو نگا میکنم.و تک و تنها چنان جیغ و هوار و تشویق که تا چن روز گلوم میگیره.حالا سر همین رفاقته و اینکه تیمشون ناقص شده و ناهیدشون رفته شهرشون و دیگه برنمیگرده انگار .من شدم امیدشون.

خدا جواب گریه زاری رو زود میده!

خیلی زود!

از  ساعت ۹ه دنبال طنابم میگردم.نمیدونم کدوم از این بچه مچه ها ورداشته برده‌‌.

.

دوست دارم جیغ بزززززنم.ولی هنوز رو مود گریه ام!

باورم نمیشه انقدر زود جوابمو داد.


با دانشگاه رفتیم کربلا .پارسال بهمن.اره دیگه پارسال بهمن!

انقدددد مدیر کاروانمونو اذیت کردیم و دیوونه اش کردیم تقریبا .داشت موهاشو میکند.!هی برمیگشت به ما میگفت منو اذیت نکنین دخترا.!تو رو خدا سر تایمتون بیاین‌تو رو خدا بیاین سوار اتوبوس شیییین.

امروز فهمیدم .فوت کرد!به خاطر کرونا!

باورم نمیشه.

میخوام زااار بزنم.

خیلیییییییییییی شوکه ام.

کل خاطرات کربلامون اومد جلو چشمم.

حرص خوردناش.غذا پخش کردناش.خستگیاش.خخخخ تا مینشست تو اتوبوس از هوش میرفت از خستگی.ما ازش عکس میگرفتیم میذاشتیم تو گروه کاروان.ینی من نه.دوستم میذاشت!

همه خاطرات خنده دارمون گریه دار شد.

این دختر آخریه منم.یادمه عکاس پشت سرم واستاده بود.البته فرقیم نمیکنه؟!میکنه؟

شب اولی که رسیدیم کربلا بود!:(این عکس مال زمان سلام اوله)

.

 

+از بهمن پارسال! هزار سال گذشته؟؟!؟


بیا یه لطفی کن

یه مدت فکر نکن.

دنبال جمله نگرد.

واژه ها رو کنار هم نچین.

دنبال پایان تلخ داستان نباش.

زندگی داستان نیس.فیلم هم نیس.

زندگی فقط یه سکانسه.

مثل برق یه سیلی .

مثل یه بغل محکم.

مثل یه جیغ بنفش از سر هیجان.

مثل یه نفس از سر آسودگی .بعد از یه کنکور که واست آسون بوده.

به قول سهراب زندگی یافتن سکه ده شاهی در جوی خیابان است.

زندگی همین لحظه هاییه که انقدر سریع دارن میگذرن که واست توهم تداوم ایجاد کردن.مثل خط های سفید وسط جاده .که قطع و وصل میشن.اما .سرعتت انقدر بالاس که مثل خط صاف میبینیشون.

ولی واقعیت اینه .هیچ ثانیه ای مثل ثانیه قبلش نیست و .

بیا و یه مدت فکر نکن.

گاهی لازمه به چیزی فکر نکنی.وقتی فکرت مریضه استفاده نکردن ازش .فایده بیشتری داره.

از دست شکسته کار نمیکشن.گچ میگیرنش.و از گردن اویزونش میکنن.و طرف دست شکسته مجبور میشه از دست سالمش دو برابر کار بکشه.

فکرتو یه مدت گچ بگیر .

و بذار دستات.بذار پاهات.بذار عادتات یه مدت دوبرابر فعالیت کنن.

تا فکرت .دیگه وبال گردنت نشه.

+عکس تزیینی ست!

۱میرم فکرمو گچ بگیرم.

شاید یه مدت پستا فقط کپی پیست باشه.ولی قطعا چیزای خوبیه.

دیگه اینکه.

۲قراره یه مدت دنبال واژه نگردم.چون بدجور رد داده یه قسمتایی از مغزم.

و تظاهر بیجا سبب اتلاف وقت است.

دیگه .

۳امروز کتاب دکتر خالقی رو تموم کردم.بعد از یه ماااه.بگید خسته نباشی.قطعا ۹۹ درصد نمیدونید دکتر خالقی کیه.خالقی استاد آیین دادرسی کیفریه.دیگه حالا اینکه نمیدونید آیین دادرسی چیه که حالا کیفریش چی باشه.واقعا از حوصله بحث خارجه!

۴میریم که داشته باشیم مدنی ۸!بحث خانمان برانداز ارث.


این سفارش های پدری ست به فرزندش.

فرزندان ،آرزوهای درازی دارند که به آنها نمیرسند

در راهی میروند که به نابودی می رسد

فرزندان انسان.

نشانه گاه تیر دردها

اسیران روزگار

تیررس رنج ها

بندگان دنیا

معامله گران هیچ و پوچ

و برنده های رقابت فنا و زوالند

فرزندان انسان

دربند مرگ

ناگزیر از رنج

همدم اندوه

آماج بلا

شکست خورده شهوت

و جانشین مردگانند.

فرزندم!

این روزها میبینم دنیا پشت کرده روزگار سرکش از من میگریزد

و آخرت،نزدیک میشود.

از فکر و ذکر دیگران رها شده ام

به بیرون از خود اعتنایی ندارم

نگاهم از مردم به درونم برگشته

به خود میاندیشم

نزدیک شدن مرگ از فکر ها و خواهش ها هم مرا منصرف کرده

و حقیقت وجودم را عریان پیش چشمم نهاده.

مرا مشغول امور جدی کرده که شوخی برنمیدارد

و به حقایقی کشانده که عین واقعیتند

(این روزها از فکر دیگران بیرون آمده ام،ولی به تو فکر میکنم).

.

سلام

گفتم شاید خیلیاتون حوصله سرچ نداشته باشید.

ولی خب من واقعا نمیتونم کل این متنو یه روزه تایپ کنم.

تا همین جا رو از من داشته باشید.

+عزیزان یه نکته ای هست.اونم حق مالکیت بر ترجمه هستش.نمیدونم این کتابایی که تو عتبات دانشجویی دادن و رایگان بوده.الان چطوریه .چون یادم نمیاد و حوصله بررسی کتابای ترم دو رو هم ندارم.بقیه نامه رو از روی کتاب فیض الاسلام مینویسم.البته اونم نمیدونم آیا مشمول حق مالکیت فکری میشه؟!؟آیا!آها نه .این نمیشه چون ۳۰ سال از نوشتنش گذشته.ولی به قول نقی .یه لحظه ترس کردم!


یه کتاب خیلی اتفاقی به دست من رسید.

سر همون مسافرت کربلا پارسال قاطی توشه های مذهبی و فرهنگی دانشگاه.

اونم کتاب" به فرزندم "بود.

نامه امام علی ع به امام حسن ع.

ترجمه نامه ۳۱ نهج البلاغه هستش .

اولش یه جوریه.آدم فکر میکنه خودشم یکی از مخاطبای این نامه اس.:

این سفارش های پدری ست که میرود

پدری که میداند لحظه ها میگذرند 

میداند زندگی اش رو به پایان است

پدری تسلیم روزگار از دنیا بیزار 

ساکن خانه های گذشتگان که میداند نوبت اوست که خانه ها را بگذارد و برود

این سفارش های پدری است به فرزندش

.

دارم برای بار هزارم میخونمش .

نثرش آرامش محضه.

 


.
روزی که آسمان 
در حسرت ستاره نباشد 
روزی که آرزوی چنین روزی.

محتاج استعاره نباشد

ای روز‌های خوب که در راهید! 
ای جاده‌های گمشده در مه! 
ای روز‌های سخت ادامه! 
از پُشت لحظه‌ها به در آیید! 
ای روز آفتابی 
ای مثل چشم‌های خدا آبی! 
ای روز آمدن! 
ای مثلِ روز، آمدنت روشن! 
این روز‌ها که می‌گذرد، هر روز 
در انتظار آمدنت هستم! 
اما 
با من بگو که آیا، من نیز 
در روزگار آمدنت هستم ؟

قیصر امین پور

شعر کامل


از خیلی وقت پیش در نظر مبااارکم بود که یه کتاب بنویسم.

به کتاب مجموعه داستان کوتاه.

خب .تابستون نوشتنش تموم شد.

اما کسی دوستش نداشت اون موقع.الانم برای کتاب شدن دوست نداشتنی هستن!

ینی به کلی استادمون یه خط قرمز کشید روش فرستاد اومد اینور.

من اینطوری فکر کردم البته.

گفت هنوز وقتش نیسبهتر نیس صبر کنی؟

بهتر نیس.وایسی تا نثر خودتو پیدا کنی‌؟و من فقط بغض کردم و گفتم اینم یکی دیگه از بد شانسیای من.

تا امروز که تلگرامو باز کردم .و دیدم یه گروه عضو شدم‌‌‌.‌استاد اد فرموده بود.اون نوشته ها کتاب نشد.ولی شد یه پل.امروز !

و من فهمیدم میتونم بعد از این قرنطینه لعنتی برم و تو جلسات حرفه ای تری شرکت کنم.

استاد یه روز بهم گفت حالا ببر یه ده جا بخونشون.شاید یکیشون خوششون اومد.و امروز فهمیدم خودش زحمت ۱۰ جا خوندنشو کشیده .

عیدتون مباااااارک.

 


مفصلند زمستان ها.

و برف نسخه خوبی نیست.

برای سرفه گلدان ها

گلی نمانده .

خودت گل باش!

.

برف کل شکوفه های زرد آلو رو نشوند رو زمین

نیمی رو هفته پیش و نیمی رو امروز .و من هیچ کاری از دستم برنیومد.

و این شکوفه ها .

انرژی مثبت جهان من بود این روزا.

این احمقانه است که یکی تصمیم بگیره روی سر درخت خونشون چتر بذاره.


روزها را هر‌چند سخت لبخند میزنم و میدانم تو حواست به من هست .

شاید غمگین باشم .

شاید خستگی از سلول به سلول چهره ام با چشمان غیر مسلح دیدنی باشد.

اما من تنها به امید تو .دلشوره ها.خستگی ها را تحمل میکنم که وعده دادی 

پس هر سختی آسانی است "

امروز طی تلاشهایی که برای پرت کردن حواسم کردم.به این نتیجه رسیدم که کتاب law textsخیلی جذابه.!تقریبا چند ساعته تمومش کردم.سردرد گرفتم!

.

از سیستم مجازی آموزش متنفرررررم!

جالبه.استادای جوونمون دارن درسا رو میذارن ولی از اونجایی که یه سری استاد کلاسیک داریم اینجا تقریبا اکثر استادا!!.اونا حتی بلد نیستن دکمه خاموش و روشن کامپیوتر کدومه.و ته تکنولوژی که باهاش آشنان یازده دوصفره.!واقعااااا اگه قراره بعد این تعطیلات دوباره اینا جبرانی بذارن.این حضور غیاب مسخره مجازی و تلگرام و فلان و بیسار و جمع کنن دیگه!اه.

صبوووور باش فاطییییی.


من ضد هر گونه تعریف برای عشق هستم
زیرا جمع همه تعریف هاست.
عشق ، ضد همه ی پندهای قدیمی
و ضد همه‌ی متن‌ها
و ضد همه‌ی آیین‌هاست.
عشق را تنها تجربه‌ها می‌سازد
و دریا را، بادها و کشتی‌ها
و هیچکس جز جنگاور نمی‌تواند از جنگ بگوید
من عشق می‌ورزم
اما اگر درباره‌ی آن بپرسید
بهتر است که هیچ نگویم !
نزار قبانی


هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که یه روزی بخوام یه همچین مطلبی رو منتشر کنم .پس هیچ وقت هم به مقدمه و موخره اش فکر نکرده بودم.اما از اونجایی که چند وقت پیش خیلی اتفاقی .یه مسئله ای پیش اومد تصمیم گرفتم متناسب با این ایام و به خصوص امشب .یه چیزی رو بگم.اگر صفحه اینستاگرامم رو دیلیت نمیکردم اونجا هم بیان میکردم.ولی خب به هر ترتیب الان و درحال حاضر تنها جایی که میتونم حرفی برای جماعتی بزنم فعلا همینجاس.

داستان از هفته پیش شروع نمیشه که من تقریبا آیین دادرسی کیفری رو تموم کردم و رفتم سراغ درس بعدی .

و داشتم تست ها رو مرور میکردم که یکی از دوستام زنگ زد .و یه سوال درسی داشت.منم شروع کردم توضیح دادن.درنهایت گفت خب خودت چیکار میکنی ؟من گفتم منم دارم درس میخونم اگر خدا قبول کنه.و ایشون در پاسخ به من گفت .درس مال ما بدبخت بیچاره هاس .تو که سهمیه داری چرا.!

داستان از خیلی قبل تر شروع میشه.از وقتی که من فهمیدم بابام نمیتونه مثل بقیه آدمای دیگه.مثل عموم.مثل داییم.مثل کل مردای فامیل نفس بکشه.و نفس هاش یک درمیونه‌.وقتی از داداش پرسیدم بابا چشه؟گفت جانبازه.گفتم جانباز چیه.و گفت جانباز شیمیایی مال زمان جنگه.خب .نمیدونستم ینی چی.تو مدرسه مدیر یه روز اومد که اگر کسی باباش جانبازه بیاد دفتر‌.واسه اینکه قراره کارنامه هاشونو بفرستیم واسه جایزه نمیدونم کجا.منم جلو همه بچه ها پریدم هوا که بابای من جانبازه.!و بدو بدو رفتم که برم دفتر.اما بچه ها یه جوری نگام کردن.!یه جوری که نشون نمیداد دوستامن.حتی یکیشون بهم حرف نامربوطی زد .یادم نیس چی!ینی یادم هیت اما .سعی میکنم یادم نیاد!.!ولی یادمه خیلی بهم برخورد.!ولی نفهمیدم چرا!خب ‌.‌فرداش بابا فهمید و گفت برو بگو نمیخوام جایزتونو.تو جایزه ندیده نیستی که!اگرم واسه جایزه درس خوندی که ازفردا بیخود کردی بری مدرسه!ولی من گفتم من فک نمیکردم انقدر کارم بد باشه.بابا فرداش اومد مدرسه سر صف جلو همه بهم جایزه داد.!یادمه یه جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگ بود با یه میکروسکوپاون موقع خیلی چیز باحالی بود.اصلا یه ابهتی داشت.!

ولی اسمم از لیست جایزه بگیرا حذف شد.کل دوران ابتدائی.و راهنمایی.دوران دبیرستان دیگه میدونستم نباید از این امتیاز استفاده کنم.نباید کسی بدونه.!!!وقتی دبیرستان نمونه قبول شدم.بی سهمیه قبول شدم.‌‌ولی بدشانسی آوردم یکی از بچه ها بچه ی دوست بابام بود.و اون میدونست بابای من شیمیاییه.و به همه گفت که من با سهمیه قبول شدم.!

بد شانسی بود.من عصبی بودم و اومدم خونه.درو کوبیدم.و حلو همه به بابا گفتم."همه فهمیدن".!تنها باری که دادش بزرگه سیلی بهم زد همون موقع بود.گفت بفهمن.مگه بابا معتاده؟قاچاقچیه؟ه؟زندان رفته؟

مگه تو با سهمیه رفتی؟انقدر زار میزنی؟من مات و مبهوت مونده بودم.فک میکردم نباید کسی بفهمه.ولی اون روز تو تناقض گیر کرده بودم.!

بفهمن یا نفهمن بالاخره؟؟؟

این تناقض با من موند.تا روز ثبت نام کنکور .من از سهمیه بابا استفاده نکردم.

خب .قرار بود شهر خودم بمونم پس با رتبه بالای هزارم می موندم.پس دلیلی نداشت استفاده کنم._میدونین چقد سخته واسه استفاده کردن که هیچ.استفاده نکردن از حقی که بهت دادنانگ ناحق کردنِ حق بخوره به پیشونیت_

روز ثبت نام دانشگاه تازه بقیه فهمیدن رتبه من چند بوده.و دوباره پچ پچ شروع شد.!

سخته به جای تبریک ازت کارنامه کنکورتو بخوان تا بفهمن راست میگی یا دروغ!_ولی خیالتون راحت!من خودمو به هیچ کس ثابت نکردم_

ولی من دیگه اون فاطمه ساکت و احمق نبودم.سر منشا پچ پچ ها همکلاسی دوران دبیرستان خودم بود.کشیدمش کنار.و در گوشش گفتم این خراب مونده سهمیه لازم نداشت.گنده تر از اینجاهاشم لازم نداشت.پس احترام منو حفظ نمیکنی.احترام بابامو داشته باش.!هرچند بابای من به احترام امثال شما احتیاجی نداره.واسه خودت میگم.

.

این روزا استرس دنیای من و امثال ما.ریه های وصله پینه شده باباهامونه.

لطفا این روزا حواسمون بیشتر باشه.لطفا.!

دل شکسته من هم .به هیچ!

.

روز جانباز پیشاپیش مبارک.❤❤

 


دخترک با موهای ژولی پولی در را باز میکند و ارام آرام سمت تخت خواب برادرش حرکت میکند .برادرش که یک پایش از پتو بیرون افتاده و با دهان باز خرناس های عجیب و غریب میکشد با تکان های دست های کوچک خواهرش آب دهانش را جمع میکند و منگ میپرسد.ها؟!؟چیه؟!

دخترک که سعی میکند بغضش را پنهان کند . تن صدایش را در پایین ترین حد ممکن نگه میدارد :داداشی.و آهسته پیک نوروزی اش را از لای لباسش بیرون میکشد و تحویل برادرش میدهد.برادر که دارد دوباره به خواب میرود خوابالود میگوید .خوبه نقاشیت قشنگه برو بگیر بخواب.

دخترک اشکهایش را با آستیش پاک میکند و دوباره برادرش را تکان میدهد._داداشی.نقاشی نیس که!

_خوبه!هرچیه قشنگه.!بگیر بخواب.فردا مدرسه داری.

دخترک نمیداند چطور سر بحث را باز کند.مینشیند وسط تاریکی اتاق و زیر نور ابی رنگ چراغ خواب پیک نوروزی اش را ورق میزند.و فین فینش را خفه میکند!

برادر نچ نچ گویان و کلافه سرش را توی دستش میگیرد و میگوید._چته؟

دخترک که از بس جلوی گریه اش را گرفته به که افتاده آرام صفحه ای از پیک را بالا می آورد و جلوی برادرش میگیرد._اینو ببین!

از همان بالا میگوید .خب!

_یه ماهیه.نگاش کن!

_خب!

_باید تا فردا روش پولک بچسبونم.نگا.

و سعی میکند پیک نوروزی را بیندازد توی بغل برادرش.

برادر ارام میآید پایین و کنارش مینشیند._الان فاطمه؟این چن وقت چیکار میکردی؟

دارد عصبی میشود و کم مانده فریاد بزند .لااقل دخترک اینطور فکر میکند.دست کوچکش را میگیرد جلوی دهن داداش._تورو خدا الان بابا بیدار میشه میکشه منو.!نگا.کل تمریناشو حل کردم.همون روز اول.انشاش رو هم نوشتم.ولی .این یکی موند.

داداش آرام بلند میشود در اتاق را میبندد و چراغ را روشن میکند.

_خب !میخوای چیکار کنی؟نمیشه رنگش کنی؟

دخترک نچی میگوید و بلند میشود و از توی جیب شلوارش چسب مایع در میاورد.

_این چسب.خب؟

برادرش خوابالودنگاهش میکند.

_خب!

_پولک داری؟

_پولکم کجا بود تو ام.!ولم کن بابا.برو بگیر بخواب .بگو پیکم موند دست داداشم.و پیک را از روی زمین برمیدارد و میگذارد زیر بالشش.

_برو.

_نمیشه که.فردا باید ببرم.این بهونه بچه تنبلاس.!

_تو تنبل نبودی که الان اینجا نبودی.!

_داداشی.

_ها؟

_یه کاردستی داشتی؟با دوستات درست کرده بودیپارسال.الان تو کمدته؟

_اره.

_پولک داشت.یه عالمه!خودم دیدم.

_برادر کله اش را میخاراند و کمد را باز میکند.بیا!

_من که بلد نیستم بچسبونم.

_همونم مونده ساعت دوازده شب واسه تو پولک بچسبونم.

.

و ساعت یک نیمه شب.من یک ماهی داشتم که پولکهای سیاه و سورمه ای مربعی شکلی رویش چسبیده شده بود.و داداش که دستهاش چسبناک شده بود همانطور دستهایش را بهم میمالید و همه کس و کار معلم ها و طراح های پیک نورورزی را فحش میداد.!فحش های بد.

.

شبای ۱۴ فروردین خانواده یه شوخی همیشگی داره.

اونم اینه وقتی داداش جمع خانوادگی رو میخواد به قصد خواب ترک کنه.میگه فاطی اگه پولک مولک نداری بچسبونم برم بگیرم بخوابم.؟!؟

شب ۱۴ فروردین و پیک نوروزی های حل نکرده من.از اولشم استعداد کاردستی نداشتم.نقاشی بلد بودم.اما بقیه شون صفر.

.

به یاد دوم دبستان.

بنیامین اون شب تو دورهمی میگفت من تنبل نیستم من اینرسیم بالاس

منم اینرسیم بالاس.

دقیق نمیدونم چیه ولی توجیه باحال و دهن پرکنیه.!


بگرفته عشق، ما را؛ ملک وجود و آنگه؛

عقل آمده که :ما نیز هستیم کدخدائی!

از دور دیدمش خِردم گفت :دور از او

دیوانه میکند خِرد دوربین مرا‌.‌‌‌

اگر هلاک خودم آرزوست .منع نکن

مرا که عمر چنین در ملال میگذرد

‌‌‌‌‌

برفت دوش خیالش ز چشم من ،چه کند؟

مقام بر لب دریا نمیتواند کرد‌‌‌‌.

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

سلطان نگر!که مایه مشتی گدا ببرد!

هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال

درد سهلست گر امید دوائی باشد

 

+همه ابیات از عبید زاکانی

ینی دیشب تا ساعت ۴ کل ویسای استادا رو پیاده کردم.

امروز میبینم ۸۰ تا دیگه فرستادن.

چه خبرتووووونه؟روز ۱۳ به دری.تصحیح میکنم.۱۳ به خونه ای.!

 


شاعر میگه .

بازم درد و دوتا چشمی که داره میگه برگرد و.

بازم درد و .دلم کم کم داره یخ میزنه تو روزای سرد و.

بازم برف و .

دلی که قد دنیا بات داره حرفو .

بازم برف و.تو نیستی و یه مشت خاطره مونده زیر این برف و.

بازم برف.

؟؟؟

خدایی؟؟؟

سوز سردی میاد.انگار واقعا قراره دوباره برف بیاد.

 به وقت ۴۲ ام اسفند!

 


این کلکسیون منه!از چپ به راست!و این.اخری عیدی ایه که امروز یکی واسه من دست به دست فرستاده.

بعد از ضدعفونی کردن پلاستیک و جعبه اش.رسیدم بهش.

خدایاااا.

.

به هر ترتیب دستت درد نکنه.

ایشاالله واسه پاتختت پتو پلنگی بیارم.اه!


گاهی حس کودک شیکمویی رو دارم که شکمش داره بهش میگه گشنه اس .جلوش پر از غذاس .ولی غذاهایی که دوست نداره. دیگهای پر از  خورش کنگر و کرفس و آلو و کدو و به.مجبوره به هرکدوم یه چنگ بزنه!هی چنگ چنگ.

چون یکی بر زده تو چشماش که همینه که هس.یا بخور یا بمیر از گشنگی.اینجا غذای دیگه ای نداریم!

(از متون فقه میرم سراغ محشای کیفری و از محشای کیفری به مدنی و از مدنی به .)

هوف!

شاید من اون بچه شیکموئه نباشم.اما گاهی به شدت حس میکنم تو یه مسابقه دو .دو با مانع .چی ."هرچی.اونم!

هی باید بپرم.

هی بپرم و یکی بهم میگه:آههههاااا ت بده خودتو! دیگه تمومه.

ولی میدونم .چشمام داره بهم میگه که :مزخرف میگه یارو .حالا مونده تموم شه.که اگه تموم شه!!!که اگه تموم نشی!

(استاد تو گروه نوشته امشب نوبت منه داستان بذارم.)

و یه یارو داره پس کله ام رو نوازش میکنه میگه .آهاااا ت بده خودتو.تمومه!یه ذره مونده!تا سعادت زندگی رو زیر دندون لذت مزه کنی.

ذهنم لال شده چند وقته.نوشتنم انگار موقع زاییدن یه گوساله توسط یه گاو!!!_ببخشید !این تیکه کلام بچه های انجمن داستان نویسیه!گاو که میخواد بزاد سختشه.سخت ترین کار دنیاس انگار.هم برا صاحبش هم برا خود زبون بسته اش.هم واسه بچه زبون بسته ترش._ولی میدونم نوشتن حتی اگه سختیش درحد زایمان گاو باشه.خوبه!بهتره!

خون میچکه از چشمم و دود بلند میشه از گوشم و لامصب این ذهن، نم پس نمیده به گفتن یه کلمه.گاهی میگم شاید از اولشم اشتباه بود.اشتباه بود نوشتن و درگیر کردن خودم با دنیایی که باید بسازم.دنیایی که خالقش منم ونیستم.که انگاراین جهان فقط دوتا چشم داره.دوتا چشم که منتظر نگام میکنن به کشیدن یه لب و دهن واسش برا حرف زدن!که گاهی منتطر نگام نمیکنن.انگار چشماشون خون میچکه.مبترسم ازشون گاهی وقتا!که نوشتن اگه بیات شه .لذتش بدل میشه به ترس!ترس از کاغذایی که هنوز سفیدن.

گاهی میگم من ادم ساختن نیستم!بلدش نیستم!

میگم نباید اینطوری میشد!اما بعدش میگم .هوی !حق نداری ولش کنی که مُردی و به دستش آوردی.مردی و جون کندی تا شدی این.!حالا هرچی‌.که اگه شده باشی چیزی!حق نداری جا بزنی.که درجا زدن بهتر از جا زدن و عقب گرده.حالیته؟

در ضمن یه بار این خورش کرفس لعنتی رو سر بکش تمام بشه.

یارو دوباره پس کله ام رو نوازش میکنه که آره .باریک الله .دیگ اخره .تموم شد!کم مونده.!بعدش میتونی سعادت زندگی رو زیر دندون لذت.

و دوست دارم با پشت دست بزنم تو دهنش!اما هر موقع برمیگردم عقب .نیس!

خوب میدونم خورش کرفس تموم بشه؛خورش الو اسفناجی درپیشه.

میدونم.ادما موقع گرسنگیه که میفهمن؛ گور پدر خاصیت و مزه کرفس!تو بگو آجر پاره.باید با یه چیزی این شکم رو پر کنن!؟؟!

ها؟

گشنه ات که بشه کله ات رو میکنی تو دیگ. اصلا.

تو بیابون بی اب و علف که گیر کنی،حتی ازش نگه میداری واسه دو ساعت بعدت!آره.اینجوریا!

از اون موقع هاست که یارو کله ام رو نوازش میکنه میکنه و میگه.آره کم مونده!تمومه دیگه.

ولی چشمام میبینن داره چرت میگه!

(امشب میرم سراغ محشای مدنی .!)

از شما چه پنهون گاهی دوست دارم باور کنم حرفاشو.

مثل الان.

که به طرز احمقانه ای دوست دارم تمومش کنم!

حتی اگه تموم نشدنی باشه!


پیرو اینکه من دستپاچلفتی ترین دختر زمینم .و خونه داری و کاردستی و آشپزیم صفره . امروز تصمیم گرفتم کوکو ماهی درست کنم.و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل .!خدایی ماهیا رو خوب مزه دار کردم و خوب با سیب زمینی و ادویه قاطی کردم.و پیازچه ها رو خوشگل خورد شد.ینی واقعیت .پیازچه هارو مامان خورد کرد چون من از اینکه دستم بوی سبزی بگیره حالم بهم میخوره.نمیدونم چرا!

یا تمااااام اعتمااااد به نفس زنگ زدم طبقه بالا و داداش اینا رو دعوت کردم که ای مردم دارم غذا میپزم.!بیاید بخورید ببینید چی شد.!

واقعا از حق نگذریم خوشمزه شد.ینی شاید اگه مامان درستشون میکرد معرکه میشد ولی در مقایسه با غذاهایی که قبلا درست کرده بودم عالی بود.!

فقط بدیش این بود.که کوکوها اول اول که شروع کردم به سرخ کردن.نصف کف دست بودن.و آخرین کوکو .تقریبا اندازه کل ماهیتابه.!

حالا یه همکلاسی دارم.

کترینگ داره.خودش تنها انواع غذاها و دسرها رو درست میکنه.با بهترین کیفیت.من هستم .اونم هست!

حیف این رژیم لعنتیه لعنتی نذاشت خوشمزه ترین غذایی که پختم رو خودم عین آدم بخورم.!!!

سرخ کردنی و سیب زمینی پخته .و با یه عالمه سس.!ینی تلاش یه ماهه رو بده به فنا فاطی خانوم!

البته برای خودم قورمه سبزی دیشبو گرم کردم.!بابا میگفت خودت یه ذره بخور شاید سم ریخته باشی توش که خودت نمیخوری.!

و درنهایت گفت به نظرم تو اوج خداحافظی کن از آشپزی! که این غذا فک کنم اوج تلاش و اهتمامت بود و خودتم بکشی از این بهتر نمیشه.

خلاصه امروز تو اوج خداحافظی کردم از آشپزی.!

‌‌

دستورشو خواستین بگید واستون بگم!


اولین دادخواست سال ۹۹ رو مینویسم

البته تا شب.چون الان به شدددت خوابم میاد!

خوابم میاد.و بابا دوباره شده استاد شائولین.

میگه باید از حفظ بگی پرونده به کدوم ماده ها میخوره.

و من فقط ماده ۱۹۰ یادمه.!

امروز از اون‌روزاس که ممکنه تاشب هزار تا پست بذارم.و فردا همشو پاک کنم!


یه وقتی یه روزگاری.

این موقع بیدار شدن از خواب توسط من.اووووج تن پروری و غیر قابل اغماض و ته خاک برسر بودن بود.که خب خیلی کم پیش میومد و من باید همیشه راس ۶ بیدار و دست و رو شسته و آماده رفتن به دانشگاه یا هرجایی بودم که اون روز در نظر داشتم.جمعه و غیر جمعه هم نداشت.

ببینید چه اوضاعیه که الان از خواب بیدار شدن شده سحرررررر خیزیییییی.

و ۵ تا به به و چراغ سفید از خانواده میگیره!که البته ماتی هول شد.چراغ طلایی رو زد!

خداییییییییییییی!


من از رعد و برق میترسم.و این یه اعتراف نیس!یه حقیقته که به همه میگم!

ینی وقتی سه تا پنجره تو سه جهت اتاق کمی بزرگتر از ۷ مترت باشه و نور رعد و برق کل اتاقو روشن کنه و تو بدونی بالاسرت هیچی نیس جز یه سقف شیروونی و طبقه بالایی نداری سکته میکنی.من که اینطوریم!تو اتاقی که عایق صدا نداره دیواراش!

به هر ترتیب که امشبو عاجزانه و بزدلانه میخوام برم اونور .رو کاناپه سه نفرهه بخوابم.

هرقدر هم ترسو به نظر برسم‌.

نه تاب سر و صدا و لرزش اتاق در اثر تگرگ اندازه توپ پینگ پنگ دارم.نه تاب رعد و برق های ترسناک.نه اینکه صبح بیدار شم و ببینم کل سقف اتاق آب میچکه و

اصلااااا!

+تناقض گویی های پست خبر از این میده که واااقعااا انگار یه سکته خفیف زدم با تگرگ دقیقه های قبل!


هر سال این موقع ها مامان منو از ساعت ۷ صبح بیدار میکرد و ای فاطی قربون قدت قربون قدت ازم تا شب کار میکشید.چرا؟

جون ما باید برای امروز بعد از ظهر جشن "درباز"میگرفتیم.

جشن درباز چیه؟

ینی جشنی که درش بازه به روی هرکسی که بیاد.

ریسه میکشیدیم تو حیاط و شربت و شیرینی میذاشتیم تو کوچه واسه آقایون.

و مداح و پرچم .

بعد از ظهرشم .زنونه.تو خونه.

امسال هیچی‌.

شله زرد مامان که دیگ دیگ میپیخت کم میومد امسال شد یه قابلمه ۶ نفره.برای خودمون.

دیروز حاج خانوم ته کوچه زنگ زد به مامان که امسال جشن ندارین؟

از دنیا بی خبر .پیرزن تنها.!مامان گفت نه.!دلم گرفت.

نشون به اون نشون که ساعت داره میشه ۱۲ و من پخشم رو تختم و به صدای بارون که به شیروونی اتاقم میزنه گوش میدم.و مامانی که داره انگار کیک میپزه .شاید اونم فقط برای ۶ نفر!

پارسال فردای نیمه شعبان رفتیم قم  و جمکران .

و یه خانومه اونجا به مامان گفت نیمه های شعبان نمیدونم چند دیگ آش میپزه که حاجت داده.میگفت نه که کار اون باشه.که اصلاااا.میگفت انگار خدا نظر کرده به نذر هرساله اش.مامان یه کم واسه وسایل آش یه مقدار پول داد بهش که یه قسمتی از یه نذر بود!به مامان میگفت خدا یه شوهر صالح بده به دخترت.سال بعد این موقع ها.دست به دست هم .بیان زیارت خواهر امام رضا.

آبجی درگوشم میگفت اینجا دعاش درگیر شه فقط طلبه گیرت میاد.اوه اوه!توهم عاااشق طلبه ها.ها؟و من فقط میکوبیدم تو سر خودم که خدایا طلبه نههههههه.

ولی قربون خدا برم‌.نه یاری هست و نه دلبری.نه حتی میشه دست داد به دست کسی.!نه حتی میشه رفت زیارت.!

جریان چیه؟

.

مامان و این نذر در باز گرفتن جشن امام .

مسجد مهدیه است و شیرینی و شربت و جشن این سر تا اون سر خیابونش شبای نیمه شعبان.

و .

.

باید جشن اومدنشو بگیریم.

لطفا زودتر‌‌.و به این زودیا!

_که از دست خودش برمیاد نجات_

عیدمون مبارک

اگر شرایط عادی بود .الان میرفتم تو شمارش مع واسه روزایی که به تولدم مونده.

اما این تو شرایط فقط سعی میکنم کارتای بانکیم رو بندازم گوشه و کنار خونه .که همه شمارشونو پنهانی .قایمکی یادداشت کنن.الانیکی تو حال پذیرایی رو مبله.یکی تو آشپزخونه اس.یکی رو هم میخواستم بندازم طبقه بالا .که هنوز موقعیتش پیش نیومده.باید برم یه چیزی رو با زن داداش حساب کنم و مثلا الکی کیف پولم جابمونه بالا!ها؟فقط چی رو حساب کنم.من بمیرمم به ایشون بدهکار نمیشم.!

دیگه چی؟

هیچی دیگه.

خدافظ

خوش بگذره عید بهتون.

 


روزها منتظر می مانی .
نه که چشم به مسیر آمدنی بدوزی و تک درخت خشک کنار جاده را سایه بان کنی و باد گرم بیابانی به صورتت بکوبد و دامن گلدارت را تکان بدهد.نه
تو که بهتر میدانی 
منتظر ماندن برای آمدن آدمها انواع مختلفی دارد .
یکی چشمش را از پنجره برنمیدارد.
یکی وقتی از کوچه خاصی میگذرد یک لحظه چشمش به یک در کوچک قرمز رنگ مات میماند.
یکی موهایش را همیشه بلند نگه میدارد.
و یکی همیشه رنگ لب هایش را.بوی عطرش را ثابت نگه میدارد.تا یکی که باید؟ ببیند.تا یکی بشنود.و خاطره ای را زنده کند از روزهایی که گذشته.
یکی هر روز ناخواسته چشم میگرداند و صندلی خاصی را از نظر میگذراند.تا بلکه آنکه باید!آمده باشد .نشسته باشد آنجا.
این روزها دامن گلدار و دست سایبان شده بر چشم نشانه آدم های منتظر نیست.
آدم های منتظر این روزها زودتر از همه آنلاین میشوند و دیر تر از همه آفلاین.
_خب .‌.دنیای مادربزرگ ها همان روز همراه با خودشان تمام شد.خاک شد و رفت بی خداحافظیو خاطراتشان شد عین قصه های پریان.
پری هایی که بی سرخاب و سفیداب دل میبردند از پسرهای چوپان.از شوفرهای بیابان._
منتظر میمانی.به هر شکلی.به هر طریقی و فکر میکنی که اگر آنکه باید نباشد .میخواهی دنیا نباشد.
اما تا به کی؟
تا کی میخواهی موهایت را بلند نگه داری؟
تا به کی چشم بدوزی به صندلی ای که همیشه خالی است.و دری که هیچ گاه باز نمیشود.و پرده ای که هیچ گاه کنار نمیرود؟و علامتonlineی که هیچ گاهis typing نمیشود!
انتظار میشود مرض!خوره و گوشت تنت را میخورد.
میخورد و تو به خودت شرط میکنی که امروز هر که چشمش بیوفتد به در قرمز رنگ خر است.
امروز هر کس lastseen فلانی را چک کند.گاو است.و همین گاو و خرها‌ میشنود رخش نجات گرت از چاه شغاد.عادت انتظار مرضی را از سرت میپراند.
یا میمیری یا زنده میمانی.
یا تمام میشوی یا شروع .
مهم نیست چقدر طول بکشد.مهم نیست این میان چند بار خودت را گاو و خر صدا بزنی و توی سرت اصواتشان را تکرار کنی.
اما بعد از مدتی .
وقتی توی شلوغی های زندگی چشمت به موی بلندی میخورد.در قرمز رنگ را باز میبینی و پرده پنجره ای را کنار زده.
دیگر نه قلبت به هیجان میوفتد نه جانت بالا می آید.
چون به این نتیجه رسیده ای که آنکس که سر وقتش نمیآید .خبرش بیاید بهتر ._دور از جان ._

+میگما.بی مخاطب!

حافظ وا کردم امشب.همینطوری بعد از مدت ها!

اومد:دفتر دانش ما جمله بشویید به می.

فک کنم کرونا به حافظ اینام رسیده!انگار اونطرفا قحطی الکل نیومده.نمیدونم!باید دقیق ازش بپرسم.

شاعر میگه:

گناه نیمه شب ما کلام حافظ بود

گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود.

اینم از یه شعر.بی ارتباط تر به هرچی بی ارتباط در پست حاضر!


برای اینکه دوستم داشته باشی
هر کاری بگویی می کنم
قیافه ام را عوض می کنم
همان شکلی می شوم که تو می خواهی
اخلاقم را عوض می کنم
همان طوری می شوم که تو می خواهی
حتی صدایم را عوض می کنم
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی
اصلاً اسمم را هم عوض می کنم
هر اسمی که می خواهی روی من بگذار
خب حالا دوستم داری ؟
نه ، صبر کن
لطفاً دوستم نداشته باش
چون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد

شل سیلور استاین


ینی درست لحظه ای که حس میکنی سر کوه.هیچ کس نمیاد و خودتی و آسمون خدا و الوند خوشگلتو وخانواده ای که یکم دور تر بساط چای فراهم کردن.

 چادر رو که از سرت برمیداری خاکی نشه.

درررست همون لحظه .

باید استادت با لباس کوهنوردی بیاد از کنارت رد بشه.و تو ندونی الان باید سنگر بگیری تا استادت تو رو با اون تریپ خفن نبینه .یا بری سلام بدی .درحالیکه مطمئنی تو رو دیده و شناخته.!

و تو کدوم کارو میکنی؟هیچ کدوم!!!

با همون ژست مسخره دستات به مسیر رفتنش خیره میشی.!درحالیکه انگار کل وجودت یخ زده!

شانس من تو این زمینه ها.‌

افتضاحع.

.

بابا گفت بریم بیرون پوسیدیم.دور از جون!

گفتم نههههه

گفت یه جا میبرمتون ادم ندیده باشه.


.آقای مدیر صورت سرخ شده اش را گردشی داد به جانب من و گفت:آقای ابراهیمی!کلاس شما دارد.

جواب دادم:آقای مدیر !همه جا دارد. فرزند احتیاج است.اگر کلاس من دارد؛مدرسه شما فقیر دارد آقای مدیر.و چیزی شرم آور تر از فقر نیست.برای پوشاندن دستهای فقر،دستکش ها گم میشوند.و برای پوشاندن گردن های فقر، شالگردن.

مدرسه شما شاگردهای گرسنه دارد.

کسانی سر کلاس من درس میخوانند که در بیست و چهار ساعت یک وعده غذای بسیار بد میخورند.من این را به دقت میدانم.

.

آنها میگوینداگر یک شب از آسمان ستاره ببارد تمام بیماران شفا می یابند.همه دردها خوب میشود.از زمینهای خشک گیاهان خوب می روید. هر غمگینی شاد و هر گرهی باز میشود.از هر دانه ای که دهقانی بکارد هشتاد دانه میآید.هر کس آرزوئی دارد آرزویش برآورده میشود.هر عاشقی به معشوق می رسد.هر دوستی به دوست.دشمنی از میان میرود و دیگر هیچ پرنده ای آواز بد نمیخواند.بله!آنها میگویند یک شب حتما از آسمان ستاره خواهد بارید.

نادر ابراهیمی.افسانه باران

کتاب خوب!

حال خوب کن.

۴۰ بار بخون و برای بار ۴۱ ام هم لذت ببر.

طاقچه

 


 به بقیه گفته یه مدت کاری به کارم نداشته باشن.

گفته بذارید فک کنه.گفته بذارید با خودش دو در دو رو هزار بار ضرب کنه و ۱ رو هزار بار به علاوه ۱ کنه .بلکه به یه عدد برسه .

فردا قراره بیاد.

مامان لباسام رو اتو کرده و من حس یه بره رو دارم.یه گوسفند بی دست و پا که فقطاطرافشو نگا میکنه.

الان این شکلیم .شاید بعدا این شکلی نباشم.

زل میزنه تو چشمام که میخوای ؟یا نه؟

زل نمیزنم تو چشماش ولی میگم نمیدونم.

میگه این نمیدونمتو بذارم پای دلت ؟حیا و شرم؟یا ‌.؟

میگه یه مدت فک کن.کسی ازت نخواسته الان بشینی پای سفده عقد.

میگه بگو از زندگی اینده ات چی میخوای.؟بگو میخوای بری سرکار؟میخوای بری مریخ؟چرا ساکتی همش؟اینا رو من میدونم ولی تو باید بگی.من که نباید بگم.

میگم حرف زدنم نمیاد.اصلا حوصله هیچیو ندارم.به این شرایطم ربطی نداره.چند ماهه انگار استرس زده به یه جاهایی از مغزم.!

باید فکر کنم.

.این روزا تا لنگ ظهر میخوابم و تا صبح بیدارم.

کسی کارم نداره.

ولی دلم میخواد در برم.‌.‌

حیف همیشه فرار راه حل خوبی نیس.

کاش یکی بود میشد باهاش دو کلمه حرف زد.

نه مثل مامان و آبجی .که با اینکه عاااالی هستن.ولی خب استرس منو دارن.باید با یکی حرف زد که خارج از گود وایساده.

الانی که عقلم باید از همیشه بیشتر اکتیو باشه.منو تنها گذاشته رفته تو کوه و در و دشت.

میگه

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت!

ولی کوووووور خووونده.

باید بیاد تکلیف منومشخص کنه.بعد هر گورستونی دلش میخواد بره.عقلمو میگم.

کم مونده دو فصل کتک به خودم بزنم.

 


باز، روزی نو در راه است
و تو باید که مُسلّح باشی— با عشق، اندیشه، ایمان، شادی …
چاره‌ای نیست عزیز من!
سهم ما از میلیارد‌ها سالْ حیات و حرکت
ذرّه‌ی بسیار ناچیزی‌ست.
این سهم را، چه کسی به تو حق داد
که با خستگی و پیریِ روح
با بلاتکلیفی، با کسالت، دودِلی
به تباهی بکشی؟
باورکُن!
زندگی را، پُر باید کرد
امّا، نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیزِ کِدِر
و کثیف

و نه با هر چیزی که انسانِ شریف
از آن، شرمش می‌آید.
زندگی را، پُرِ پُر بیاد کرد: لبریز، و دائماً سرریزکنان:
پُر و خالی.
باور کُن!
از هر حفره که در گوشه‌کنارِ زندگی‌مان
پدید آید
رنگِ دلمُردگی و پوچی می‌ریزد—زشت.
بر جمیعِ حرکاتِ من و تو
بر راه رفتن
نگاه کردن
بحث، منطق
و حتّی خندیدن‌مان.
نادر ابراهیمی


توی دوره و زمونه .از هر دختر و پسر دم بختی بپرسی دوست داری چطوری با همسر آینده ات اشنا بشی.

احتمالا ۹۰ درصدشون.نه.۹۹ درصدشون تو خیالاتشون به این فکر نمیکنن که زن همسایشون یه خواهر زاده داره که واسه پسرش دنبال زن میگرده.یا کسی به این فک نمیکنه که یکی. یه اقا پسری به مادرش بگه دنبال یه دختری میگردم با این مشخصات مثلا اجتماعی باشه یا امل نباشه یا بی زبون نباشه یا از این فاطمه کماندو ها نباشه و روسریش از این گیره اویزونا نداشته باشه‌‌.هر کسی رواینطوری پیدا کردی برو خواستگاریش واسم.یا هیچ پسری احتمالا به این فک نمیکنه که قراره با دختری که مادرش واسش انتخاب کرده ازدواج کنه.یا دختری که خاله باباش انتخاب کرده واسش ومامانشو یه بار تو صف سبزی فروشی با رعایت ۱و نیم متر فاصله گذاری اجتماعی دیده.

همه .تو این زمانا به یه عشق آتشین‌‌‌.یه love at the first  sight فک میکنن.یکی که باهاش دو بار برن کافه خیابون گردی .سه بار قایمکی دیدش بزنن.یا یه کم خودداراش ،دوبار به طریق مختلف به گوششون برسه که برای طرف مهمن.یه بار یه اب معدنی و شکلات دوقرونی واسش خریده باشن‌.یا یه بار لااقل یکیشون جلو اون یکی از هوش رفته باشه و تو ثانیه های اخر قبل از حیات صدای دوییدنای اون طرف ومتعاقبش اعتراف به عشق دوطرفه رو شنیده باشن.و بعد از ۸۰ سال توی ویلای کنار دریادر سواحل یه جزیره دو نفره توی اقیانوس ارام روی دو تا صندلی لهستانی وقتی همه بچه هارو خوشبخت کردن دست تو دست هم بمیرن.

ولی واقعیت اینه که این عشق سوزانی که ۹۹ درصد بهش فک میکنن .تنها برای اون ۱ درصدی پیش میاد که بهش فک نمیکنن.

اغلب ادما یا عشقشون تو همون موقعیت دید زدن های نافرم میماله به کاکتوس .یا بعد از کافه گردیهای بی سرانجام میرسه به "کات کردیم.بهتر لیاقتتو نداشت"یا دیگه خیلی طرف بتونه عشقو تو دل خودش نگه داره .یکی از راه میرسه که عشق بیشتری تو دلش نگه داشته.و گوی سبقت میرباید به قولی!

دیگه بقیه حالات خطرناک رو از ذکرشون صرفه نظر میکنم.ولی تا ته داستان رو از برم.چون من همون رفیق سینگلی هستم که بقیه تو رابطه هاشون به مشکل برمیخورن دخیل میبندن به امامزاده راهکار های من دراوردی من.!

نتیجه اینکه تا طلاق و سقط بچه و اعتیاد پسر و سیگاری شدن دخترو مهریه کامل قبل از عروسی و کشاکش خانواده ها و گاها بی ابرو شدنشون رو دیدم.متاسفانه.!

مامانم میگه:

اینکه خیلی وقتا ناراحتیم.

وقتی یکی زنگ میزنه خونمون که خانومای طایفه پسر میخوان بیان دخترتونو ببینن.اینکه بی دلیل از دختری ک مادر واسه ازدواج در نطر گرفته آقایون خوششون نمیاد.‌‌به خاطر این انتظار بیجاس .

به خاطر اینکه حس میکنیم حقی داشتیم و حالا نمیتونیم بهش برسیم.

اینکه از وقتی به سن بلوغ رسیدیم ساختیم .تو ذهنمون خیال کردیم این شکلی میشه.وقتی رفتیم عروسی هر کسی که سنتی ازدواج کرده بود پیش خودمون گفتیم .هوف!ما که اینجوری ازدواج نمیکنیم.!این امل بازیا چیه.!

وقتی یهو مجبوری با واقعیت رو به رو بشی .سختت میشه .میوفتی به تقلا!

مامان اینو میگفت از اینجا به بعدو من میگم

که ای خاک دو عالم تو سر این زندگی.دو روز و دوشب زار میزنی تا انچه پیر در خشت خام بیند تو توی اینه ی اتاقت وقتی چشمات پف کرده و رنگ پوستت از سفیدی داره میزنه به زردی ببینی.

 

به همه بد و بیاره میگی.ادم باشی،تو ذهنت !و بعدش خودت یه چک محکم بعد بد و بیراهات به دهن خودت میزنی و دهن مجازیتو پر خون میکنی که لامسب بابات که بدتو نمیخواد؟ولی باز میوفتی به بد و بیراه.دوباره چک !

خوددار نباشی .ادم نباشی.اون تو گوشی رو میزنی تو صورت دو نفر دور و برت و از خونه میزنی بیرون یاد اونی میوفتی که یه بار به مدت سه روز عاشقش بودی.ینی شاید عاشقشم نبودی.ولی فک میکردی عشقه.

و اهنگ غمگین پلی میکنی و میری به فنا.

ولی واقعیت اینه.

باید یه روزی به هوش بیای و وایسی رو پاهات و از خواب بیدار شی.و بخوای بزرگ بشی!

و به این فک کنی .

خدا هر چی بخواد.

همون میشه!

هررررررچییییی.

و استاد گفت:

و این به معنای نداشتن اختیار نیس.

به معنای اینه که باید انتخاب کرد‌.نباید جنگید!

چون این جنگ عرقتو درمیاره و وا مونده میشی.و اخرش نمیشه.چون تو میخوای چیزیو ثابت کنی هست.که نیست!قدرت تو از قدرت خدا بیشتر نیست.استغفرالله.

خب لعنت به من!که هنوز ۴۰ درصد مغزم با ۶۰ درصد بقیه اش به توافق نرسیده.

پست ازدواجی تر از این در عمرم ندیدم.!

استعفرالله ربی و اتوب الیه.

این منم؟که اینا رو نوشت؟

 


از صبح همه میز نیمکتا رو چیدیم دور تا دور کلاس.

آخرین عیدی بود که قرار بود توی مدرسه جشنش بگیریم.

تریبون معلم رو کشیدیم گوشه کلاس و یه میز از دفتر اوردیم و گذاشتیم وسط کلاس.یکی قرار بود کیک بیاره و یکی دیگه آش رشته.یکی بادکنک و یکی تنقلات و لواشک .نگید زیاده .ما تا ۶ بعد از ظهر تو مدرسه بودیم.

۲۴.۵ اسفند بود و بچه های سال پایینی دیگه تعطیل کرده بودن.

و ما اون روز میتونستیم لباس فرم مدرسه رو نپوشیم.این خودش تهههههه خوشی بود.حالا بماند که به خاطر دبیرای مرد و خدمه ی مرد مجبور بودیم همه لباسای پوشیده بپوشیم و من خودم به شخصه فقط به جای شلوار کردی های مدرسه یه شلوار جین پوشیدم و بقیه فرم مدرسه رو حفظ کردم.

معلم اجتماعی اومد سر کلاسو روی یکی از نیمکتا نشست و ما بهش پفک و آلوچه تعارف کردیم.و اون چشمش پر اشک شد که شما بهترین پیشی هایی بودین که تا به حال داشتم.

معلم گفت بچه ها درسا و تستا‌.همه گفتیم نهههههه.گفت پ چی کنیم؟

بچه ها گفتن حاجی خیلی خوب میخونه.حاجی واسمون کوچه لر رو بخون.و من .اصلا حال و حوصله کوچه لر نداشتم.شعر طوفان حادثات رهی رو خوندم.اونم چون بعضی جاهاش رو کامل حفظ نبودم پس و پیش.

تا ساعت ۶ تو مدرسه بودیم و جز معلم ریاضی که یه اقای بداخلاق و عصبی بود بقیه معلما هیچ درس ندادن.!

امروز که دلم بدجور گرفته بود یکی از بچه ها پیام داد حاجی ؟ اون شعری که تو مدرسه خوندی ؟مال کی بود؟گفتم کدوم؟گفت اون روز آخر عیدی!روز توی این عکس!یه عکس فرستاد و کبابم کرد!.گفتم رهی.گفت خیلی شعر خوبی بود!با اینکه یادم نیس چی بود.

خیلی خوبه که تو خاطره بعضیا بمونی.

خیلیییییییی.!

حتی با یه شعر ‌.حتی با یه عکس .

دبیرستان با همه حرص و جوشاش.

از دانشگاه خیلییییییی بهتر بود.!

گاهی به خودم میگم:

کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم.!

+خودتون با این پست یه کوچه لر پلی کنین تو دهان یا ذهن مبارک.

اینم شعر :

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است

وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود

هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت

صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات

چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک

گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای

این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند

دریای بی کران غم طوفان نداشته است

آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد

داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ

این سیمگون ستاره بدامان نداشته است


امروز خیلی کارا کردم.

برای بار هزارم پک وکالت رو بررسی کردم تا فردا که میخوام سفارشش بدم چیزی جا نمونه.

اتاقمو تقریبا جمع و جور کردم تا اگررررر به فرض محالی گفتن برید تو اتاق من واسه صحبت که تا ثانیه اخر قطعا مقابله میکنم با این اتفاق مرتب باشه

و از اونجا که رس باریده بود از آسمون.نه بارون ‌.مجبور شدم سراسر پنجره های سه طرف اتاق رو دستمال و الکل بزنم.

جارو برقی و مرتب کردن کتابخونه ساده ترین کاراایی بود که انجام دادم.

بعدشم با بابا جان زدیم به بیابون.تو هوای خوب‌.بارونی.

البته بیابون که نه.خیابون.

در نهایتشم وقتی دیگه جونی به بدنم نمونده بود و سرمو تکیه داده بودم به در پنجره ماشین و عین بچه های دو ساله تو اسمون واسه خودم نقاشی میکشیدمو منتظر بودم بابا از قنادی بیاد.آقای مورد نظر ماشینشو درست جلوی ماشین ما پارک کرد.پیاده شد .تصمیم گرفته بود انگار بیاد سمت ما.ولی وقتی دید من با چشمای گرد و انگشت اشاره سرگردان تو هوا تو ماشین تنها هستم سری خم کرد و دستی به نشونه ادب به سینه زد و دوباره سوار ماشینش شد و رفت.

از اینکارش خوشم اومد.خب آدم میتونه از هر کاری که خوبه ولو توسط یه آدم غریبه خوشش بیاد.پس این چیزی رو مشخص نمیکنه.

خب .

از مادرش شنیدم دچار اضطرابه که من بهش جواب منفی میدم.و من دچار اضطرابم که اون زیادی ادم آقایی تشریف داره و من یه کودک بیش نیستم.

نمیدونم آخر این داستان به کجا کشیده میشه.

تا قبل از این مورد حس میکردم با اومدن خواستگارا خودمو توی یه حفاظ قرار دادم که تیر و رگبارشون به من نمیخوره.حس دردی نبود.حس عذابی نبود.اما یکی این بار انگار هلم داده بیرون.و من بی دفاع دارم تیربارون میشم.و دل روده ام داره میریزه بیرون.و هر تیکه از وجودم داره میاد جلو چشمم.!و حالم از خودم بهم میخوره.

دنیای غریبیه!

 


خب .دنیا چرخید و گذشت و رسیدیم به جایی که تا سحر بیدار بمونیم و بعد سحر بیدار بمونیم و ۸ صبح بخوابیم تا اذان ظهر.نمازو بخونیم بخوابیم تا افطار.به به.

.

پلکم میپره.

خدایی این همه ویس داره جدمو میاره جلو چشمم.!

البته دو تا کله گنده اش رو از ۱ تا الان پیاده کردم.!

.

همین که امسال نمیریم سرکلاس ماه رمضونی و میانترم نمیدیم ده تا ده تا و از ۸ صبح تا ۸ شب مثل مرده متحرک نمیچرخیم تو شهر و دانشگاه.شکر!

ماه رمضون مبارک.

و التماس دعا


گاهی به خودم میگم فاطمه .بیدار شو زندگی تو رمان های مزخرفی که میخونی نیس یا تو شخصیت اصلی همه داستانای دوقرونیت نیستی!و چه خوب که نیس و نیستی.ولی به قول اون آهنگ که میگفت:قلب سرد منطقیم حالا خرافاتی شده.گریه هام و خنده هام دیگه باهم قاطی شده!

ادامه مطلب


بابا درست فهمیده الوند هیچ وقت واسه من کسل کننده نیس.و روح و روان خسته ام رو جلا میده.

انگار اون بالا بهتر میتونم فکر کنم.

بهتر میتونم نفس بکشم.

بهتر میتونم زندگی کنم.

کلا تو خالی از آدم بودنش حالم بهتره.

آخه یه رخ نشون بده دلبر جان.دارم عکس میگیرم

.

اون کوه که تو مه محو شده دیگه الوند خوشگل و ناز و دلبر منهاینجا کوهپایه ای ترین نقطه نزدیک به قله اس.

ینی دقیق خودم نفهمیدم چی گفتم.ولی خب.

اونجا صدای کبک و خروشان چشمه و رودخونه از زمین جدات میکنه.و میبرتت بالااااای بااااالااااا.

و من متاسفم که ملت عزیز حتی به اینجا هم رحم نکردن و آشغالاشونو رها کرده بودن و رفته بودن!حتی وقتی خودشون نیستن اثری ازشون هست!یکی نیس بهشون بگه اون همه راهو پیاده رفتین که این منطقه بکر رو ببینین این آشغالا چیه دیگه.اه!

آها یه صحنه دیگه بود که تاحالا ندیده بودم.

اون پایین شهره.که داره بارون میباره سر آدماش.نگاااااه.

.

حیف روزه دست و بال منو بسته بود و الا یه جوووری اب چشمه پای اون درختا زلاااال بود ومیجوشید که واویلاااااا.

اون بالا ادم به کوچیک بودن خودش پی میبره.و.

انقدررر سرده که .بعضی از فاطمه ها سرما میخورن انگار.

البته منم نباید اونطوری میدوییدم و جیغ میزدم.هم سرم درد میکنه هم همش عطسه و سرفه دارم.ولی می ارزید!

شما هم سهیم تو خوشگلیای شهرم.


از حسرت گذشته بیزارم.

اصلا گیریم گذشته ات عین زهر بوده باشه و میتونستی سر نکشی و کشیدی و نمردی!

اگر خدا میخواست تو گذشته ات بپوسی زیر خاک تورو میپوسوند‌_فعل درست بود؟؟؟_

هنوز نتونستم با ترس از اینده کنار بیام.ولی تموم کردم روزگار "ای دل غافل چه غلطی بود کردم" رو .

هنوز تو جونم هست لرز این که بعدا چی پیش میاد؟!؟_خدا بخواد و اونم تموم شه_

ولی حالم بد میشه از اگر این میشد این نمیشد.اگر این نمیشد این میشد.راه رو اومدی درست یا غلط .تا اینجاش .

تمومش کن .صاف کن گردنی رو که همش ۱۸۰ درجه چرخیده و پشت سرتو نگا میکنه.

زیر پاتو نگا کن.رو به روتو نگا کن.نزن خودتو به مردن!

لطفا!

بگم که این با مرور خاطرات فرق میکنه.دارم از حسرت و اشتباه حرف میزنم .نگید حرفات متناقضه و فلان!

 


میپرسد؛هنوز از مریضی میترسی؟

میگویم:

دیگر فقط از خدا و آه میترسم.!

میخندد .میگوید دیوانه شده ام!حرفهای عمیق میزنم.

میگوید لابد مادر چیز خورم کرده.

میگویم.غذاهای مادر نگو.بگو مائده بهشتی.!

دست میجنباند در هوا و نچ نچ میکندوبعد قهقهه میزند.

و من به حکمت نامم فکر میکنم.

به بریدن .

‌‌

و من غریبه ام!

با خودم.

با تو.

گم شده ام.

مرا پیدا کن.


از دستش عصبیم.کلافه ام.اما هر لحظه که به خود خودش فکر میکنم میگم هاااای فاطی !حواسته؟

ولی حواسم نیس.

یه دختر بچه هپلی توی قلبم گریه میکنه و پاشو میکوبه به زمین .

زانوهای دختر بچه از بس که زمین خورده پر زخمه.

ولی بازم داره پا میکوبه روی زمین.قلبم درد میگیره!

بهونه گیر شده.

من بلد نیستم آدمش کنم.

بلد نیستم بزرگش کنم.

من بلد نیستم این دختر بچه رو اروم کنم.

مستاصلم کرده.

دلش از کسی گرفته که دنیاشه‌.

دنیاشه و دلش رو شکسته!

از وقتی صدای چرق چرق پنجره دلم بلند شد.از وقتی ترک خورد و ترک خورده توی قاب پنجره باقی موند و نریخت.یه شعر هی میاد تو سرم:

غیرتم اید شکایت از تو به هرکس 

درد احبا نمیبرم به اطبا.

شکایت از نفس کشیدن که نمیشه کرد؟

چون نفس هست که آدم زنده اس.

حالا دو روز دنیا رو با پنجره شکسته سر کن!نمیمیری که!


سلام 

امیدوارم سلامت و شاد و آروم باشید.

امروز با دو مقاله دوست داشتنی خدمتتون رسیدم .

مقاله اول که به نظرم خوندنش واسه واسه هر مرد و زن مسلمان خالی از لطف نیس.

البته اونایی که به عدالت در حقوق  ن و فقه اسلامی و این سری از مطالعات علاقه مند هستن بهتر باهاش ارتباط برقرار میکنن به یقین.یقین که نع.اما به ظن من دوستش خواهید داشت.

معنی قهرمانه در کلام امام علی ع

مقاله بعدی یه کم تخصصی تر در زمینه حقوق هست و این به نظر برای هر زن و مرد مسلمان که دوست داره قانون رو با عدالت تطبیق بده تو ذهنش و به یه نکاتی در این زمینه برسه به شدت توصیه میشه .

سهم عدالت در تفسیر قانون

باید بگم مقاله دوم کمی اطلاعات حقوقی برای فهم بهتر لازم داره.اما استاد کاتوزیان بزرگ به نظر من توی این مقاله که انگار از یکی از سخنرانی هاشون برداشت شده به شدت ساده و روان به بیان چیزهایی پرداختن که ممکنه ذهن هر حقوقدان و حقوق خوان و ادم درگیر با قانون رو یه بار به خودش مشغول کرده باشه.کاااااش تمامی قضات ما مجبور بودن این سری مقالات رو بخونن.شاید اینطوری خیلی از مسائل حل میشد .

از طرفی دوست دارم اینو بگم که دکتر کاتوزیان مصداق این جمله از یه آدم بزرگ که الان یادم نیس اسمشو هستن که میگه:قواعد رو به حرفه ای ترین شکل ممکن  یاد بگیر و بعد مثل یک هنرمند بشکنشون.ینی در حقیقت شکستن واژه مناسبی نیس .اما از اونجایی که این جمله رو خودم به فارسی برگردوندم دقیق نمیدونم باید چه اصطلاحی استفاده کنم.شاید بهتر باشه بگم "تغییر".!

در پناه خدا.

اون لا به لای زمانای روزه داری و سحر و افطار .منو هم یاد کنین.ممنون!

 


از یه جایی به بعد تو زندگی هممون دیگه اهمیتی نداره واسمون باد کنک باد کنن و شمع بچینن رو کیکمون .تا تولدمونو جشن بگیرن .

همین که یکی آروم زیر گوشت زمزمه کنه "تولدت مبارک ."

برامون یه دنیا می ارزه .

همین که یکی تو حول و هوش بی حواسی و بی دقتی و گیج بازی هات که دستات از شدت علافی تو هوا تاب میخوره .و سرگردونی توی مشغله های بی ارزشت .دستای آویزونت رو توی دستش فشار بده و بگه حواسمه هاااا.امسال زندگیتو انگار هزار سال زندگی کردی!حواسمه زیادی توی این جماعت دور و برت ،غریبه و تنهایی .!حواسمه توی همه شرایط در حال جنگیدن با بغض همیشگی گیر کرده تو گلوتی هاااا.!حواسمه خیلی حیرونی .!حواسمه چشمات دیگه نور همیشگی رو نداره و سرد شده.و این دیالوگهااز تمام تولدهای گنده دنیا شیش هیچ جلو زده.!

اصلا میدونی قضیه چیه؟

از یه جایی به بعد دقت که میکنی می بینی .بودن ادمای زیاد توی زندگیت اهمیتی نداره .مهم بودن آدمای با کیفیت و با معرفته .!شده حتی یه نفر .

وقتی اون یه نفر نباشه .وقتی هیچ وقت نیس .تنهایی.


دوباره یه پیام دیگه.

استاد سر کلاس مجازی داره اسامی اونایی که داستاناشون تو این هفته فرستادن و قبول شده رو میفرستهاونایی که قبول شدن بعد از شکست کرونا میتونن تو دوره های رمان شرکت کنن.که نهایت منجر میشه به چاپ اولین رمان شخصیشون.

من دارم تند تند مینویسم.و نقدامو اماده میکنم واسه داستان جدید کلاس .آی ضبط صدا رو نگه میدارم و حرف میزنم.

یهو استاد میگه.داری راجع به کدوم فلاش بک حرف میزنی؟فلاش بکی نیست که.

میگم همونی که.

میگه اون فلاش بکه؟؟؟

میگم نیس؟؟؟

بچه ها میگن نیس.بدم میاد از این دور چینا.

استاد دوباره از دوره مقدماتی شروع میکنه توضیح.و میگه خانوم باید انگار یه بخشی از دوره های مقدماتی رو بگذرونیا.دوباره!

میگم استاد .نه!قاطی کردم.ببخشید!تو رو خدا منو نفرستین اونجا.

میگه باشه .

تا هفته بعد داستانتو بفرست .اگر اوت باشه وای به حالت.میری کنار دست بچه های پایه دوباره داستان روخونی میکنی.

و من مینویسم و خط میزنم.

مینویسم و نمیفرستم.

من عضو کارگاه رمان نشم ینی .تیر خلاص!

البته امشب به جاهای خوبی رسیدمدعام کنین!

دورچین؟

بادمجون دور قاب چین منظورمه.


حلقه بازوهایت را از دور گردنم بردار.گناهانت را هم!

نمیخواهم دوباره داستان آن سیب لعنتی را تکرار کنی.و معرکه بگیری که وسوسه من بود دلیل این هبوط.

بس است.

حوا صدایم نزن.

من لیلی ام.

لیلی دور .

لیلی ناتمام مانده.

‌همان که آنقدر ها به دل نمی نشست.همان که هرکس اورا میدید میگفت جمع کن بساطت را با این عاشق شدنت.

اصلا نه .

من لیلی نیستم.

چه لیلی باشم چه حوا.یا گناهت .یا خونت .آویز گردنم میشود.

بگذار دلم را از محاصره دستانت دربیارم.

من .منم!

من نه لیلی ام .نه حوا.من خودم هستم.

حنایت رنگی به دست روزگار امروزم ندارد.

بگذار بروم.

میروم جایی قبل از سلام.

میروم جایی قبل از خلقت.

میروم جایی قبل از دیدار.

من با تو .

محکومم به گناهکار بودن.

تنم را آزاد کن.

بگذار یک بار اخر این داستان .

همه کاسه کوزه هایی که با دست خودم ساختم روی سرم شکسته نشود.!*

[*گویا خانوم ها اولین مخترعان سفال در جهان بودن.]

۱.متن از من نیست.
ولی کاش بود.

۲.اینکه میبیند گاهی پست ها حذف میشه.دلایل مختلفی داره.گاهی درونی گاهی بیرونی و گاهی هر دو.پس معذرت میخوام.

۳.حس گناه دارم.

۴.دوست دارم اینجا رو پاک کنم.ولی نمیتونم!

۵.امیدوارم خدا من رو ببخشه.


بغضم به غرورم میچربید امشب.

همه راه ها را نیمه تمام گذاشتم و رسیدم به تو.

دستم بی اختیار شماره ات را میگرفت و دهانم بی اختیار چرخید به "میخوام باهات حرف بزنم!فقط حرف!میشه؟".و سکوت تو.

اتو تقصیری نداری.حق داری دنیایی داشته باشی که من تویش جایی ندارم‌‌.

سجاده پهن میکنم وسط اتاق .تربت حسین ع توی مشتم میگیرم و بو میکنم.بو میکنم و اشک میریزم و میدانم .میدانم تمام داراییم همین است.

میدانم سکوتت یعنی قطع کن.میدانم یعنی حوصله ام را نداری .میدانم سکوتت یعنی خب که چه؟

میدانم.و این بار آخر بود.

سجاده خیس است و قلبم هزار تا میزند.

ببخش که آرامشم را از غیر از تو میخواستم.

ببخش که تربت محبوبت خیس اشکهایم شد.ببخش که نماز را ول کردم و چشمم به تلفن خشک شد تا زنگ بزندببخش که هنوز منتظرم.ببخش .

تو حق داری چیزی ندانی.تو حق داری دنیای خودت را داشته باشی.

و من از این که حق ندارم مزاحمت شوم بیزارم.

و من این حقوق را میدانم.و چه بد!

کاش جهلم رافع مسئولیت میشد.


نمیدونم .

واقعا شاید ابجی داره درست میگه و دچار بحران ۲۲ سالگی شدم.

دغدغه شغل ودرس و خونواده و غیره.باعث شده خودمو فراموش کنم.

امروز از مامان میپرسم من کیم؟

میگه دیوونه شدی؟اول صبح؟

میگم .نه.بگو کیم؟ویژگی هام چیاس؟

میگه.اما میفهمم نیستم.ینی شایدم باشم.ولی وقتی مثلا میگه دلسوز  یاد این میوفتم که گربه جلو چشمام رفت زیر ماشین و من حتی پلکم نزدم.

وقتی میگه استرسی .یاد تمام روزایی میوفتم که امتحان داشتم و هرکاری میکردم جز درس خوندن.وقتی میگه خونواده دوست یاد نگاه اخر مامان اقای محترمی میوفتم که میگفت چرا؟و من میگفتم چون نمیتونم این همه مسئولیت رو بپذیرم.و تامام

وقتی میگه وقت شناس یاد همه قهقهه هایی میوفتم که توی مجلس رودروایسی دار سر دادم و داداشا با اخم نگام کردن و چشم غره رفتن.

وقتی میگه اینا رو .نمیدونم من خودمو گم کردم.یا منو درست نمیشناسن

نمیدونم.از آدمای مختلف که میپرسم منو چطور شناختی یا خودشون میگن من چطوریم ،اوضاع بد تر و بدتر میشه.بچه های دانشگاه یه چیزی میگن که بچه های کلاس زبان نمیگن.بچه های حوزه یه چیزی میگن که خانواده نمیگن.بچه های باشگاه کلاااا یه جووور دیگه منو شناختن. انجمن داستان که دیگه اصن یه وضع خرابی متفاوته حرفاشون._حالا گمون نکنید من میکروفن دست گرفتم و از همه پرسیدم من کیم؟نه.اغلب خودشون گفتن یا توی بحث پیش اومده_

دارم به خودم مشکوک میشم که نکنه من آدم هزار چهره ای هستم.اما هر چقدر فک میکنم میبینم همیشه یه مدل بودم.نمیدونم چه مدل اما میدونم هیچ وقت به هیچ کاری تظاهر نکردم.

پس مشکل از کجاس؟

چیه داستان؟


هر وقت حس میکنی.در این نقطه از تاریخ دیگه صبرت تمااااام میشه.خدا بهت نشون میده آستانه صبرآدمی بسیار بالاتر از این صحبتاس.

۴ شبه دارم بهش میگم ببین من این موقع رو وقت دارم واسه تایپ کردن.نمیتونم شبا بیدار بمونم.سر درد میگیرمتا اخر هفته وقت داریما.

لطفا سریع تر این عکسایی که قراره واسه گروه تایپشون کنم واسم بفرست.

اولش میگه اوکی اوکی.

و بعدش دیگه سین نمیکنه.

میگه ببخشید درگیرم.شوهرم فلان .افطار فلان.سحر فلان

میگم میخوای خودم پیاده ویسا رو؟

میگه نهههههه.

امروز ۳ تا پیام فرستاده با سرویس میزبان.میگم چی شد؟

میگه فرستادم.

نگا میکنم میبینم

۴ تا عکس منظره اس تقریبااااا.کاسه و بشقاب و پتو و روتختی .چهارتا ورقه ریز در حاشیه.

میگم ۸ جلسه یه ساعته  شد این؟

بعد قشنگ از صفحه بگیر این چیه؟

بعد دوباره همون ۴ تارو فرستاده.میبینم همش خط خطی.پر سه نقطه و بد خططططط.میگم بقیه اش.میگه وایسا الان الان.نشون به اون نشون ۱۰ ساعت آنلاین بودم و نفرستاد.

میگم.عزیزم نمیخواد بفرستی .من خودم انجام میدم.میگه تو بلد نیستی کار گروهی.من بقیه اش رو پنج شنبه واست میفرستم.میگم دیگه من کی تایپ کنم اون همه رو.پنج شنبه شب قراره تحویل بدیماااااا.

نمیتونم بیدار بمونم.نمیتونم شبا نگا کنم صفحه کامپیوترو.

میگه همون بلد نیستی.!

میگم خداروشکر تو بلدی.الهی شکرت.

شوهر کردی.افطاری باید درست کنی!گرفتاری؟شارژ فرستادن دو تا پیامک نداری.اون موقع که استاد میگه کی داوطلبه نپر وسط بگو من.آخرشم ثانیه اخر یه مشت کاغذ مچاله واسه من بفرستی و بگی من که فرستادم‌اون دیر کرد.!

منم البته نمیخواستم به عهده بگیرما.استاد سپرد به من.

خدایاااابابت صبر.ممنون

۱.این شبا لطفا اون‌گوشه کنارای دعاها.منو اندازه یه ثانیه به یاد بیارید .ممنونم

 


دم افطاری با داداش رفتیم نونوایی.از اونور هم یه چرخی بخوریم و بیایم.رفت یه محله دیگه نون بخره.

من تو ماشین بودم.دیدم اومد زد به شیشه که بیا.و رفت وایساد تو صف

 .صف یکی ای ‌.از صف دوتایی خلوت تر بود.

رفتم.

جاشو داد به من.خودش وایساد پشت سر من.

هردومونم ماسک داشتیم .والا خیلی شبیهیم و تو اولین نگاه همه متوجه میشن ما خواهر برادریم ماشاالله

خلاصه .

دوتا دستشو گذاشت رو شونه من و وایساد.کله اش رو اورد پشت گوش من یه چیزی گفت من خندیدم.نمیشه بگم چی چون این بشر یه کم بی تربیته!و وقتی باهاش اشتی کنی بی تربیت تر هم میشه‌

یهو یه آقائه تو صف دوتایی گفت الله اکبررررر.آبروی دین افتاده دست اینا.من خب چادریم وفهمیدم منظورشو.ولی چیزی نگفتم.آقائه همینطوری زیر لب میگفت مشکل از پسراس.والا این دخترای بدبخت.فلان.

خلاصه داداش اقائه رو کشید کنار بهش گفت مرسی از اینکه حواست به آبروی ناموس مردمه حاجی.ولی ما خواهر برادریم.اگر میخواید میتونین کارت شناسایی هم نگا کنین.ها؟

آقائه تسبیح میچرخوند.یه لحظه نگامون کرد و از صف زد بیرون و رفت.

خدایی بس کنین سرک کشیدن تو زندگی مردمو‌.

گناه دارن ملت.

 


ز تو گر تفقد و گر ستم ،بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم!چه جفا کنی .چه وفا کنی

تو که هاتف از برش این زمان ،روی از ملامت بی کران؛

قدمی نرفته ز کوی وی ،نظر از چه سوی قفا کنی؟؟؟

من همانم که پیش از این بودم 

تو ندانم چرا چنین شده ای.؟

بی مهری اگرچه بی وفا هم.

جور از تو نکو بود،جفا هم.

بیگانه و اشنا ندانی.

بیگانه کُشی و آشنا هم.

پیش که برم شکایت از تو؟

کز خلق نترسی ،از خدا هم!

بس تجربه کرده ام،ندارد.

آه سحری اثر؛دعا هم!

در وصل ،چو هجر سوزدم جان

از درد به جانم؛از دوا هم.

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم 

خانه به خانه.در به در! جستمت و نیافتم.

+هاتف عالیهنمیدونم چرا کمتر شناخته شده.

جفاس این گمنامی‌.

شاید بعضی از ابیات تکراری باشه معذرت میخوام

 


هوف.هر طوری بود تموم شد.این کارگروهی!هع.گروووه!

با یه روز تمام بیداری.و گوشی جواب ندادن همگروهی محترم.ارسال شد سبز رنگ سامانه اموزش مجازی ینی قشنگ ترین رنگ عااالم بوووود.

دیگه الان خوابم نمیبره.

من دیگه کار گروهی انجام دادمااااا.اسممو عوض میکنم!

تازه فهمیدم وقتی یکی چندین بار تماسمو جواب نده تا چه حد خوی انسانی و آرومم فاصله میگیرم.!و تبدیل به هیولا میشم با شاخ و اینا.اتیش از دهنم میزنه بیرون این شکلی.وای .

من رو دعا میکنید دیگه؟


شبای قدر خیلی استرس دارم.

دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.

انگار نگاهم به دست فرا زمینیه که داره واسه یه سالم اتفاقا رو پشت سر هم مینویسه.

و نمیتونم بخونمشون.

دلم میتپه ولی وسط جوشن کبیر خوابم میبره

هر سال همینه اوضاع

امسالم.سر جوشن کبیر خوابم برد و بیدار شدم.خوابم برد و بیدار شدم.و همش خواب و بیدار بودم.ولی.بعدش.دیگه نشد بخوابم.

آیت الکرسی میخونم و هی میگم خدایا من جز تو کسی رو ندارما.بهم رحم کن.

خدایا اگر بخوای عذابم کنی حق داری.

اگر بخوای قهرتو نشونم بدی .حق داری.

خدایا تو اصلا حق مطلقی.و من گناهکار.

ولی .

به مطلع الفجرت قسم.از بچگی به من یاد دادن عفوت بیشتر از جرم منه.پس ببخش که هنوز با همه این کارای ناجورم .چشمم به بخشیدنته.

خدایا.رحمتت رو همیشه بیشتر از عذابت نشون مردم دادی.

تقدیرمونو به بخشش گره بزن.

به اتفاقای خوب .

به امید .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها