میپرسد؛هنوز از مریضی میترسی؟
میگویم:
دیگر فقط از خدا و آه میترسم.!
میخندد .میگوید دیوانه شده ام!حرفهای عمیق میزنم.
میگوید لابد مادر چیز خورم کرده.
میگویم.غذاهای مادر نگو.بگو مائده بهشتی.!
دست میجنباند در هوا و نچ نچ میکندوبعد قهقهه میزند.
و من به حکمت نامم فکر میکنم.
به بریدن .
و من غریبه ام!
با خودم.
با تو.
گم شده ام.
مرا پیدا کن.
درباره این سایت