بغضم به غرورم میچربید امشب.

همه راه ها را نیمه تمام گذاشتم و رسیدم به تو.

دستم بی اختیار شماره ات را میگرفت و دهانم بی اختیار چرخید به "میخوام باهات حرف بزنم!فقط حرف!میشه؟".و سکوت تو.

اتو تقصیری نداری.حق داری دنیایی داشته باشی که من تویش جایی ندارم‌‌.

سجاده پهن میکنم وسط اتاق .تربت حسین ع توی مشتم میگیرم و بو میکنم.بو میکنم و اشک میریزم و میدانم .میدانم تمام داراییم همین است.

میدانم سکوتت یعنی قطع کن.میدانم یعنی حوصله ام را نداری .میدانم سکوتت یعنی خب که چه؟

میدانم.و این بار آخر بود.

سجاده خیس است و قلبم هزار تا میزند.

ببخش که آرامشم را از غیر از تو میخواستم.

ببخش که تربت محبوبت خیس اشکهایم شد.ببخش که نماز را ول کردم و چشمم به تلفن خشک شد تا زنگ بزندببخش که هنوز منتظرم.ببخش .

تو حق داری چیزی ندانی.تو حق داری دنیای خودت را داشته باشی.

و من از این که حق ندارم مزاحمت شوم بیزارم.

و من این حقوق را میدانم.و چه بد!

کاش جهلم رافع مسئولیت میشد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها